عصرِ پاییزیِ آلوده .....
هوا آلوده است، این را همهی رسانهها اعلام کردند؛ برج میلاد هم تاییدش کرد.. انگار شده باشد پس زمینهی تهران....کمرنگتر و خاکستریتر از همیشه
هوا آلوده است که یک ساعت و نیم زودتر زنگِ اداره را زدند و دوساعتی زودتر به خانه رسیدم
هوا آلوده است که برنامهیِ پارکِ پسرک تعطیل شده است
تا اینجا می شود سه ساعت زمانِ برنامه ریزی نشده!!!
من و پسرک خانه تنهاییم ... ملحفه ها را می سپاریم به ماشین برای شستن و روتختی ها را عوض می کنیم ... دو تایی ...
یکی دو تا کتاب می خوانیم ... بابا تو بهترینی را...کتابها را با هم جمع میکنبم
هر کسی با جارویِ دستی خودش یک کمی خانه را جارو می کند ...
سه تا انار می شورم ...و قبلش دست های ِ خودم و پسرک را
به نیّتِ همسری و پسرک و خودم
دو تا ظرفِ خالی...یکی برای جمع کردن دانه هایِ انار یکی هم برای پرداختِ همزمانِ عوارض به پسرک
دل انارها سفیدتر از ظاهرشان بود و حتّی انتظارِ من.. اما شیرین ..خیلی شیرین
با نگاهش رَدِ دستانم را می زند...با سرِ پایین و نگاهی به چشمانم ، برداشتن تکهای از انار را هماهنگ میکند و نه البته اجازه!!!
دانه ای را به زحمت جدا می کند ...
اولی را می خورد...
دومی را پرت می کند تهِ ظرفِ خودش...از صدایش با صدا می خندد...
سومی و چهارمی و پنجمی را هم ...
از مجموعهی انارهایِ ظرف من هر چند تا در مشتش جا میشود را بر میدارد و میریزد در ظرفِ خودش
دو تا را با انگشتانِ تپلش وَر میچیند و میخورد
از تکهی انارِ در دستش یکی دیگر را به زحمت جدا می کند...با فشارِ دستش آبش می پاشد به صورت و چشمش
می سوزد..
نق نق می کند ...
می گویم : بیشتر باید مراقبت کند
می خندد و از یادش میبرد ... هم سوزش چشمش هم حرفِ مرا
چند تایی انار میریزد رویِ فرش.. با حوصله و دانه دانه با انگشتانش برشان می دارد و می ریزد در ظرفش
با گوشی موبایلم، لحظه هایِ جاری زندگی را از سرانگشتانِ اناریش تا کاسه ها فیلم می کنم
بشود خاطره ای مصوّر از یک عصر پاییزی آلوده...
کاش هوایِ تهران هیچوقت به این نقطه نرسد...کاش حالش با مداراا و مهربانی ما کم کم بهتر شود