دلْ دليل است...
حتّي اگر تمامِ روزهايِ كاري ، همسري نانِ تازه ي جور واجور بخرند و تا محلِ كارِ من، دوتايي صبحانه بخوريم و دي جي جانمان تند تند موسيقيِ مورد علاقه مان را پخش كنند و بين ا بينش بيست سوالي بازي كنيم و من تا حدسش هزار بار سوژه ام را نا جوانمردانه تغيير بدهم!!! صبحانه ي صبحِ روزِ جمعه يك چيز ديگر است و حتّي نه پنج شنبه با تعطيل بودنش...
از اوّل هم يك چيزِ ديگر بود . . . باصدايِ خش خش سفره بيدار شدن ... چايي دم كشيده ... خيار و گوجه ي خورد شده و شايد هم زيتوني خلافِ طبعش و مطابقِ ميلم
حتّي با وجود پسرك ... كه هي و هي و هي ، هام هام و مام مام كند وسطش .. چايِ تلخ بخورد و لقمه هايِ اندازه ي نخودِ نان و پنير تبريز...
و سفره اي كه كش بيايد.. زمانش از معمولِ صبحانه خوردن بگذرد ... و عادتي كه همسري رواج داد ... به چايِ دوّم كه مي رسيم ... تلفن هم سر و كله اش پيدا مي شود... همه ي قضا شده هايمان ادا مي شود ... تلفن هايي كه زمان نداشته و مي شده بماند برايِ آخر هفته ... مامان ها...مامان بزرگ ها .. مثلا دختر خاله ي همسري كه خانه خريده ... دختر دايي من كه همسرش برايِ سه ماه رفته اند كشتي براي كار .... زندايي كه قندش ميزان نبوده و آن يكي دايي كه نذر هر ساله اش تولد امام رضا (ع) را مشهد بوده ...
خلاصه اين كه گوشي هي دست به دست مي شود ... و مي چرخـــــــد
پي نوشت اوّل براي عروسم : دخترِ عروسكم ، خدمتِ نازنينت عارضم .. اين روزهايِ با امير وقتي حس مي كنم همسري برايِ درست كردنِ صبحانه نيازِ به كمك دارند ... باز هم خودم را به خواب مي زنم .. تا صبحانه ي روزِ جمعه مردانه بماند و از خانه ي ما برسد به خانه ي عشقتان... تا پسرك ياد بگيرد براي همسر شدن تجهيزِ به چه ابزاري واجب است!! اين سهمِ من ... خودت هم بايد كمك كني ... كه بداني اين صبحانه مي ارزد ... به خيلي چيزها ... به نا مرتب شدن آشپزخانه ... به چايِ ريزه كنار ِ سماور ريختن ... به خرده ي نان رويِ كابينت جمع كردن .. دلْ كه دليل شود كلا مي ارزد
پي نوشت دوّم براي اميرم: گلْ پسرم شما مُختاري به اينكه جمعه صبح ها گوشي را برداري و به مادري كه احتمالا ان روزها ساعت صبحانه ي روز جمعه اش كلي عقب رفته است زنگي بزني يا نزني! امّا من هم مختارم به اينكه دعا كنم ... دعا كنم وقتي چايِ دوّمِ صبحانه ي همسرپَز را مي خورم تلفن زنگ بزند ... به چشم هايِ همسري نگاه كنم و بگويم ... امير است ...
پي نوشت سوّم براي مستر پريزيدنت: لااقل اجازه مي داديد نيمه ي دوّم سال و كوتاهي روز و ترافيكِ عصرگاهش بگذرد... بعد ساعت كارمان را زياد مي كرديد.... به نظرتان يك بچه ي يك ساله چيزي به نام مادر با اين شرايط مي فهمد؟؟؟