اوقاتِ فراغت
راستش اصلا هم خوب نيست... از اوّل هم خوب نبود كه هم سن و سالِ انقلابيم ...
كه شديم بچه ي انقلاب!
چند وقتي كوچك تر و بزرگ تر بودنش هم كمكي به بهبودِ اوضاع نمي كند
به دنيا كه آمديم .. مامان ها به جز ما و مراقبتمان و تربيتمان ... يك عالم رسالت ديگر هم داشتند
يكي از يكي مهم تر با اولويت تر
بايد تُند تُند مامان مي شدند تا نسلمان زياد شود ... قرار بود با كميت!! برويم به جنگِ دنيا
با همين وظيفه ي خطيرشان ... بايد جبرانِ مافات هم مي كردند... جبرانِ همه ي سال هايِ كمْ بودنشان در عرصه هايِ مختلفِ سياسي ... اجتماعي ... اقتصادي
تازه ترجيح داده بودند مستقل هم باشند .... دور از خانواده ... در غربت زندگي كنند
غربت . . . بچه بچه بچه .... كار جلسه هاي اداري و اجتماعي
خُبْ؛ كلي از فشارش افتاد رويِ شانه هايِ خيلي كوچكمان...
عدم حضورشان ... وقتي كه نداشتند تا صرفمان كنند ...
بعــــــد هم كه خدا خيلي رحممان كرد و كَمَكي جان گرفتيم ،شيطان تشريفشان را بردند در پوستِ كلفتِ آقايِ صدام ... و سال ها درگيرمان كردند با جنگ ِ ناخواسته ي نا برابر ...
از نان و سيب زميني خوردن هايمان كه در سنِ رشد بگذريم ...
از پاكُن هايي كه به اميدِ خوب پاك كردن، انداختيم در بشكه ي نفت و مفصَل كتكش را خورديم هم كه بگذريم
مهاجر شدنمان را كجايِ دلم بگذارم؟؟ وقتي مدرسه ها تعطيل شدند و ما ها شديم هم سفره ي انصار ... دايي و بچه هايش
گذشتني كه نيست امّا بگذريم از شب هايي كه وضعيت قرمز مي شد و زير زمين كِز مي كرديم بي نور ... و مامان مجبورمان مي كرد قبل از بلوغ هم اشهــــــــــــــــــــــد بخوانيم ؛آن هم بلند بلند
از رنگِ پريده و لرزش دست هايم ....
آن هم كه بعدِ ۸ سال گذشت و ضربه هايش همچنان ماند و مي ماند . . . درگير سازندگي هايش شديم و تحريم هاي پشتِ هم ....
فرهنگٍ كوپن و صف و ... حتّي تا شيرِ جيره بندي شده ...
خلاصه اين كه نا خواسته ي ما ،ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كار شدند تا درسِ زندگي در بحران و مديريتش را به ما بياموزند
بي تفريح ... بي سفر هاي ِ درست و درمان .... بي سرگرمي هايِ آموزنده و حتي بعضاً، كنارِ خانواده بودن!!!!
الان خوب بلديم ... يك ساعته زندگي را سرو سامان بدهيم
چندين كا را را با هم به انجام برسانيم
به سبكِ مامان بزرگ ها قرمه سبزي جا بيندازيم
پاستا ايتاليايي با ريحان و پنير بپزيم
چيز كيك فرانسوي درست كنيم ....
ميوه خشك كنيم .... خيار شور بيندازيم ... بچه ها را پارك ببريم و رخت خواب ميهمان ها را آفتاب بدهيم
در حياطِ يك وجبي و مشاعِ آپارتمان ، محبوبه ي شب و ياس و فلفل و گوجه بكاريم و هي غُصّه بخوريم وقتي بچه هايِ همسايه تار و مارشان مي كنند
هم زمان يك روز در ميان به مامان بزرگ زنگ بزنيم ... حواسمان به تولدِ بچه ي كوچك دايي همسري هم باشد...
برايِ تولدِ كلي از آدم ها كيكِ بپزيم
اداره برويم .... پروژه بگيريم و همّت مان را تمام و كمال خرج كنيم كه نتيجه اش خيلي بهتر از وقتي شود كه همتايِ مردمان!!انجامش مي داد
كوچك باشيم و هي و هي و هي بزرگتري كنيم
هنوز شكايت نكنيم ... جوابِ بزرگ تر را ندهيم و همه ي درد و دل هايمان را بگذاريم براي دلْ شب كه مي مانيم و سكوت و بالش
درست است ... خوب يادمان دادند آدمِ لحظه هاي سخت بودن را
به زور يادمان دادند
امّــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
يادمان ندادند ...
اگر اشتباهي رُخ داد و خورشيد از وَري در آمد كه تا به حال گذرش هم به آن وَر نيفتاده بود...
اگر با كلي برنامه ريزي، مَحالمان ممكن شد و كارِ خانه را صفر كرديم
اگر بر حسبِ اتفاق برنامه اي براي عصرِ چهارشنبه ي ما نريختند
اگر توانستيم خرقِ عادت كنيم و از جلسه ي معارفه ي آقاي رييس بعد از كلي كار جيم بزنيم
چگونه يك روز شادِ سه نفره بسازيم؟؟؟
مامان جانم، يادت رفت بگويي زندگي هميشه بُدو بُدو هاي تمام شدني نيست
اگر برايش سرعت گير نگذارم ... هر روز بيشتر از ديروز مي تازد
يادت رفت بگويي گاهي ميان اين همه هياهوي بسيار براي هيچ ها!!!!!! كمي به خودم ... نگاهم ... فكرم ... بدنم .... بينشم ... نگرشم ... زمانِ جولان بدهم
يادت رفت بگويي همه ي اين ها براي اين است كه كنارِ خانواده بودن را، زندگي كردن را بلد شوم ...
يعني فرصت نشد بگويي . . . اگر يك جايي يك وقتي كاري براي انجام نداشتم .... آن زمانِ بطالت نيست
فراغت است ... فارغ بودن ..
همان اوقاتِ فراغتِ معروف
و فارغ بودن هنر است ... جُرم نيست
آن هم گاه گاهي حقّ ِ من است ... حقّ ِ همه ي آدم ها .. اين كه ديگر عذابِ وجدان ندارد
يادم باشد لااقل همه ي اين ها را براي پسرك زندگي كنم .... سرمشق باشم ... يادم باشد...سخت است نياموخته ها را آموختن ....