از همان روزها ...
شب :
بسکه در اینْ وبلاگ آن وبلاگِ مادرانه از مزیت های ساماندهی خواب نوزادان!!!!! از ماه هایِ ابتدایی زندگیشان خواندیم ، با کلی عذاب وجدان به سبب تاخیر در انجامِ وظیفه،مصمم شدیم، همت کنیم پسرکْ شب را در تختِ خودشان روز کنند ،حاصلش علاوه بر حضور غیاب رایج هر 50 دقیقه یک بار هر شب ، بشین پاشویِ فراوان شد در تاریکی شبانه و اوج خواب ...شب سختی بود و به گمانم بی حاصل....
صبح:
صبح اداره ای، بی سیستم شروع شد ... یکی از متخصصین کار کُشته ی انفورماتیک به نیت ِنصبِ پرینتر آمد و کیس بدون سیستم عامل را با خودش برد... شنبهی تلخ کارمند کُش که بود ... بی سیستم سخت تر هم شد ... باچند تایی ملاقات پیش بینی نشده ، اتفاقِ نا خوشایند ،فرآیندهای تاریخ گذشته و کارهایی در وقت اضافه
اخم های درهممان را به هم پیچاند ...عبوس ... بد خلق
عصر :
کلیدِ درِ ساختمان که چرخید هوایِ خنکِ پله های آفتابْ ندیده پرید و نشست روی صورتم ... اضافه شد به هوای دیدن پسرک... ناخواسته فاصله ی چشم و ابرویم بیشتر شد...
و بعدْ یک رایحه ی خوشبو .... یکْ عطر دلنشین ...
به طبقه ی اول که رسیدم بیشتر شد ...
طبقه ی دوم بیشتر ... خوشْ به بختِ خانم همسایه .. چه میهمانی مهمی تشریف برده اند ....
طبقه ی سوم بیشتر و بیشتر... به نظر اندکی زیاده روی کرده بودند ...این روزها که خوووووب هم گران شده است
با کلی تمرکز هم اسمش را نفهمیدم
طبقه ی چهارم بویِ عطر زیاد شد خیلی ...
از پرستار پسرک بعید بود با این همه سفارش من این همه عطر زده باشد!!!!!!!!
در که باز شد عطرِ دل انگیز پر رنگ تر هم شد و همان اندازه تعجبم زیاد و زیادتر ....
و اعتراف مشترکشان که بـــــــــــله ...
مرحمتی پسرک است این عطری که در کل چهار طبقه پیچیده
و
ربطی به بخت خوش خانم همسایه ندارد ... از اموال بی زبان من است ... یادگاری چند نوروز گذشته ...هدیه ای بود نازنین که کلی خست می کردیم در مصرفش...و حالا دیگر نبود
شکسته شده بود .... حرفی هم که نمی شد زد ...نباید زد
همسری که رسید سردرد را بهانه کردیم و بغضمان را بردیم کوبیدیم به بالش... سرحال برگشتیم ..
پسرک را خواب کردم و به تقلید از انسان های موجود در کتاب ها!!!! انــــــــــــــــــگار نه انــــــــــــــــــــــــگار
چیبس خوردیم و ماست
و فیلم سینمایی دیدیم ....
انتخابش به خاطر علی مصفا بود لیلایش ...
فیلم تمام نشده امیر بیدار شد ... ایستاده بود کنار نیمکت ...چند دقیقه سکوتش تعجب بر انگیز بود ....
سر که بر گرداندم تا آرنج در سطل ماست تشریف داشتند و اضا فه ی ماست سنگینی کرده روی روکش نیمکت ....
خندیدیم .... کاری از دستمان بر نمی آمد ..
کلی لباس شستیم ... حمامش کردیم و ... بالا پایین زدیم
در حال حاضر نعنا میل می کنند و هوش سیاه می بینند ....