با اینا خستگیم و در می کنم ...
جایی قبل از رسیدن به میانه های زندگی، دو بار در روز سحر به تار و پود روزهایت سر می زند
یک بار با طلوع خورشید عالم تاب، هم سو با همه ی آنها که زنده اند و زندگی می کنند
و یک بار دیگر ، درست بعد از پایان وقت اداره ...
وقتی پَر می گیری برای به بَر کشیدن موجودی که در خانه با دوچشم آسمانی انتظار قدومت را می کشد
باورم گر بشود یا نشود ....
همان موجودی که 9 ماه پیش در چنین روزهایی از دورترها رسید تا تمام محاسبات زندگیم را عوض کند ، اینک با دو دندان برآمده ، چهار دست و پا به تمام زوایای پنهان و پیدای خانه سرک می کشد و در زمانی به اندازه ی هم زدنِ فرنیِ روی گاز ، از نیمکت می گیرد و تمام قدْ می ایستد و در جوابِ بهتِ آشکارِ نگاهِ من ، با خنده ای دلنشین دندان هایش را به رُخم کشد...
ذوقِ نشستن ، بلند شدن و چهار دست و پا رفتنش
لذتِ صدا کردنت وقتی می داند در آشپزخانه ای بدون آنکه تو را ببیند ...
تعداد قاشق های غذایش ، دهانت را باز و بسته کردن
مسواک همان دو دندان فسقلی با شعر و آواز بعد از خوردن قطره ی آهن که مبادا سیاهیش لکی شود بر لبخند پسرک
ساعت ها اطراف خانه ، زیر درخت های توتِ به بار نشسته با کالسکه چرخیدن
با هم جوانه های کوچک کاکتوس های باغچه را دیدن
تره و جعفری سرزده از گلدان ها را دو تایی نوازش کردن
با یک دست پسرک و با یک دست دیگر باغچه را آب دادن و بوی خاک خیس را نفس کشیدن
بیسکوییت مادر خوردن و حظ کردن
با گربه ها و یا کریم ها ی اطراف خانه حرف زدن
به همه ی بچه های کوچه سلام دادن
روزی چندین بار طولِ خانه را دست در دست پاپا تی تی کردن
هنگام خوابش، زل زدن به اندازه ی لباس های شسته و آویزانش
.
.
.
با اینا این روزام و سر می کنم ....
با اینا خستگیم و در می کنم ...