بانو جان ... نفس کشیدن در هوای رفتنتان درد دارد
بانویِ لحظه های همیشه ی مولا
نامتان که بر زبان می رود، خورشیدِ غربتِ مدینه از مشرقِ غصه ها طلوع می کند،هوایِ دل هایمان حزن آلود می وزد و شیعه می ماند و زخم به بار نشسته ای که التیام نمی خواهد، که التیام نمی شناسد...
سلامتان که می گوییم، راهِ نفسمان می گیرد و دلمان شاکی و غمزده هروله می کند بین صفای دلِ شما و مروه ی مولای مشترکمان
بانوی آب و آیینه و آفتاب
دلم مدینه می خواهد ... غربت اُخت گرفته در گرگ و میشُ طلوعِ صبح گاهش را ...
بین الحرمین شما و رسول مهریانی ها
بی مُهر و ادعیه و کتاب
دو زانو بنشینم و نگاهم را بدوزم به صبحی که از خاک بقیع طلوع می کند
هوا هوا می شود و قتی صدایِ پایِ پسر عم پدرتان در جستجوی شما ، در فضا می پیچد
هوا هوا می شود وقتی پسرتان برای سلام به تربتتان همین حوالی می آید و می ماند و عاشقانه می خواند
و من که همچنان دو زانو تمامِ سنگینیِ سرم را رها می کنم بر حریمِ امن رسول خدا
اشکی که غُل می زند و قِل می خورد بر پهنای صورتی که شرمنده ی گناه های صاحبش مات و مبهوت مانده است
بانو جان ... نفس کشیدن در هوای رفتنتان درد دارد ، دردی مثال نزدنی ... زخم می کارد و سیلی می زند
زندگی در روزهای کوچِتان ، کوچکمان می کند و حزنِ سنگینی می نشاند به دلمان که به این راحتی سبک شدنی نیست ...
چه کنیم با غمی که بر شانه های زینبت است ... بر غربتی که حسنت قریبش می ماند، کربلایی که انتظار قدوم حسینت را می کشد ...
بانو جانم
متواضعانه و درد آلود سلام می دهم
به تربتتی که لایق زیارتش نیستم
به عصمتی که هم آغاز است و هم پایان
به شما ... به پدر گرانقدرتان ... به همسفر هر دو جهانتان... به سلاله ی پاکتان از اولین تا امام عصر خودمان
بانو جان برایمان دعا بفرمایید... زیاد