خبر بدین به قندون امیر درآورد دندون
و اما این روزهایت دردانه
وقت دکتر نریمان داشتیم ، کاش امیرک اندازه ی من دکترش را دوست داشته باشد ان هم دکتری را که با این همه وسواس یافتم و چقدر به او ،حرف هایش و تشخیصش مطمینم....بیمارستان وقت اینترنتی نداشت ، راهی مطب شدیم ،کلا از امیرک راضی بود قدش 68، دور سرش و وزنش 7960، از حرکات فیزیکیش...از بیدار باش ها و حکومت نظامی 48 ساعت قبل که گفتم ، دهان امیر را که دید ....مژده ی رویش همزمان دو مرواریدش را داد...چه فکر ها که همین 48 ساعت نکردم ...راستی چرا همیشه تا آخر آخر خانه ی بدش یک کله می روم ؟؟خداجونم خدا جونش متشکرم
دکتر نریمان فرمودند، خواب پسرک وارد مرحله ی جدیدی می شود که ماندگارمی شود آن هم برای همیشه ، قرار شد خانه را خیلی ساکت نکنیم و اگر دلشان شبی نصفه شبی آغوش و دور دور در منزل خواست محترمانه ضمن در آغوش کشیدنش و حضورمان در کنارش، نــــــــــــــــه بگوییم ، گریه هم فرمودند در کنارشان نشسته ناز بکشیم و اصل درخواست را نه به روی خودمان نه به روی ایشان نیاوریم ، وگرنه امشب دور دور در اتاق است ، فردا شب میدان ونک و اندکی دیرتر آی پد می خواهند لابد ....آن هم فقط با گریه
مقرر شد دو ساعت قبل از خواب، امیر بازی پر هیجان نداشته باشند، پدر محترم هم لطف کنند شهر یازی نشوند با انواع باری های مختلف ، نه !!!!خسته نمی شود ضربان قلبش بالا می رود تازه و سرحال می شود برای ادامه ی بازی....
همین دور و اطراف جاهایی خوانده بودم شکر در فرنی نوزاد نریزید ، به دکتر که گفتم با تعجب فرمودند : مگر قرار است ملات تهیه کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وقتی شنیدند آن هم از زبان خودم که: می دانستم در شرف دندان درآوردن است و دیفن هیدرامین را حتی نمالیدم بر روی لثه اش از ترس عواقبش و در عوض 48 ساعت در آغوش گرفتم و راهش بردم ، موجب شگفتی بسیارشان شدم ...کتمانش هم نکردند ...گفتند مجموعهی مادر و فرزند مهم است ، این روزها درد لثه امانش را بریده مثل ترمیم درمان بدون بی حسی است ، عذاب وجدانی کشــــــــــــــــــــــــــــیدم...
دیروز امیرک را گذاشتم در کریر(بنویسم حمل کننده خودم هم دیرترها منظور خودم را نمی فهمم) تلویزیون می دید، اندازه ی شستن یک تکه از لباس فسقلیش رفتم و برگشتم ، امیرک نبود کاملا از کریر خارج و بر روی زمین بود، اینقدر الکی شتاپ کردم که شکار لحظه اش با دوربین از کفم رفت
خاله بلک که یک روز قبل از دیروز آن هم وسط هفته! آمد و بر حسب اتفاق شب هم ماند!! ابزارش را برداشت که این دو چمنزار بالای چشم هایم را مرتب کند ، یکی که تمام شد، امیرم بیدار شد به آغوشش که پناه یردم با هم خوابمان برد، آن یکی چمنزار فراموش شد، هنوز هم همان طور مانده ، لنگه به لنگه ام ، دکتر هم ! تازه دیشب میهمان خاله ی بابا دلدل هم بودیم!! ، تازه مهمان دیگر هم داشتند.!!!..مادرانگی است دیگر ..
دیروز انگار تمرینات تمام شده بود و مسابقه بود ، تقریبا طی یک ساعت ، جناب آقا بیش از 8 بار بر روی سینه تشریف بردند ، می توانند.... می روند ...من باور نمی کنم این آقا همان فندق 5 ماه پیش است...نکنم!!!
نفهمیدم از کجا خوردم !خانه دقیقا در وسط میدان جنگ واقع شده است.. پر از خمپاره و ترکش ، هر چیزی که فکرش را هم نمی کنی همین وسط است، پسرک حوصله ی نبودنم را ندارد ، حضورم دیفن هیدرامین شده برای تسکین درد دندانش.. من هم این کمترین را دریغ نمی کنم ... شاید بابا فردا تعطیل باشد چه خوب می شود ، یک خانه ی تمیز یک ناهار سه نفره با اندکی تحمل!!!!!