امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

اِليــــــــــــما

یه خبرهای خوب یه خبرهای خوب

1391/1/29 12:43
نویسنده : اِليــــما
967 بازدید
اشتراک گذاری

سپنتای مادر ، پسر مقدس و مهربانم

گفته بودم این روزها به یمن حضورت پیامبر خدای مهربانم شده ام و مغرور و مفتخر معجزه اش را در بطنم می پرورانم ، به یمن قدوم کوچک و مبارکت روزی پا و زلال و حلال از سوی خدای مهربان قسمت  سفره کوچکمان شد و به یمن حضورت کلبه سبز و کوچکمان اندکی بزرگ تر ، پر نورتر و قطعا با برکت تر شد.

آری نازنین اندکی دورتر  هنگامی که هنوز پا به عرصه این دنیا نگذاشته ای کوچی کوچک از کوچه ای در همین نزدیکی به کوچه ای اندکی دورتر خواهیم داشت و کلبه سبز مهربانمان را در کنار هم گرم خواهیم نمود، من و دردانه مادر و پناهمان باباعادل مهربان

مامانی دیروز من و شما و خاله سیما سه تایی برای بار اول رفتیم خیابان نی نی خونه تهران یعنییییییییییییییی خیابان بهار، خاله سیما یک دست لباس (4 تیکه ) قهوه ای خیلی ناز برات خرید و مامانی هم برات لباس خرید که بابا از اون لباس چریکی سیز رنگ خوشش اومد.دیشب دوباره از ساعت 2 شب به مامان بیدار باش دادای و امروز بعد از نیایش صبحگاهم از تو مهربان خواستم نزد خدای مهربان بندگی خوب را برایم طلب نمایی تا شاید یک از هزار نعمت هایش را اندکی شکرگزاری نمایم .

جیگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر مامان برا مامان همیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه دعا کن همیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه مامان هم دوست داره خیلی زیاد خیلی زیاد عسلکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

س.م
29 فروردین 91 14:21
رئیسمان مرا تشویق کرده است که برای شما یادداشت بگذارم...چشم...خودم هم بسیار تمایل به این کار دارم...و این موضوع اصلاً ربطی به پاچه خواری رئیسمان ندارد...چه کسی بهتر از شما... ولی به من حق بدهید که شما را هر جور که دوست داشته باشم خطاب کنم...مادر بزرگوارتان که حداقل 2 تا اسم زمینی تا حالا برایتان گذاشته ایند....هاهاها...اجازه می دهید؟؟؟؟
س.م تبدیل شده به سمیه جون
29 فروردین 91 14:40
سروش امید

اولین بار که خبر حضورت را شنیدم....در میان هیاهوی بعد از آزمون دوره آموزشی ق.م.خ.ک بود...آنقدر شلوغ بود که رویم نشد از خود واکنشی نشان دهم....در بهت و حیرت بودم...با ناباوری مادرت را نگاه کردم و مشتاقانه از او خواستم که بگوید که راست میگوید...نه اینکه اهل دروغ باشد...ولی اهل سر به سر گذاشتن هست...آن روز با خود اندیشیدم که چقدر در مدت حضورت من برای مادرت از مزایای فرزند داشتن می گفتم و او چقدر حرفهایم را تایید می کرد و من منتظر اثرگذاری حرفهایم بودم ، غافل از اینکه شما اجازه حضور یافته ای از چندین وقت پیش...
پدرت را که دیدم نگاهم به او متفاوت تر از همیشه بود و لبخند معنادار من و نگاه پرسشگر ایشان که در همان لحظه می گنجید و دیگر تمام شد و رویم نشد حرفی بزنم...اگرچه مادرت را فردای آن روز سخت در بغل فشردم و سعی کردم با تمام وجود، وجود موجودی که نشان می دهد هنوز خدا از انسان ناامید نشده است...و من به عنوان یک انسان، شما را سروش امید می دانم... را دیگر آقای ج فقط همان آقای ج مهربان و همیشه همراه و خانم خ فقط همان رئیس گروه مهربان و دلسوز و لطیف نیود...این دو افرادی بودند لایق پدر و مادر شدن...پدر و مادر شدن در قاموس من مقدس است...اینکه خداوند به انسان اجازه و فرصت دهد تربیت انسانی همچون خود را بر عهده بگیرد....وظیفه ای که فقط خود را لایق آن می داند(رب است) و پیامبران را و خلاصه بهترین ها را...
بابای قهرمان و مامان مهربون ایشالا که تمام سلولهای وجودتان گوشی باشد برای شنیدن سروش امید ...


خاله نفس
3 اردیبهشت 91 17:32
مامانی تکلیفِ ما رو روشن کنین! آراد/سپنتا