امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

اِليــــــــــــما

کمی کمتر از 4

هر چند شاید درست نباشد،اما رفته رفته و کم کمک،هم زمان با بزرگ شدن دست و پا و عقلت !!!!، فاصله ات از همان چهار وجبِ امن آغوشم کمترمی شود، اما به نظرم دل کوچک ت با مرور زمان دلم را بیشتر و بیشتر  گرم می کند،   هر رقمی که به سال و ماه و روزهای زندگیت می چسبد، گرمای دلم خودش را مچاله می کند در بالا و پایینِ قد و بالایت ...  شاید خوب نباشد شاید نپسندند اما در حال تلخیصم در وجود کسی به نامت . . . حس این روزهایم در مواجه با تو غریب است ... حتی با خودم ... حتی برای خودم
17 خرداد 1395

24؟

روزها را تقسیم بندی کرده ام    نیتم این بود که سهمی از عمری که می گذرد و می گویند جزء اموال من است،داشته باشم  مرور زمان خیلی چیزها را در ذهنم،فکرم و احتمالا رفتارم تغییر داده  حالا،یکی به نام لااقل در افکارم جایی برای خودش دارد  به قدرِ یک تامل!! یک تفکر داخلیِ چند دقیقه ای حتی!! می شود اعتراف کرد دیگر؟ نشد دوباره نشد سهم ِ من خلاصه شد به 20 دقیقه زبانِ خواندنِ صبحگاهی مترو و همان دقایقی که در فضای ِ مجازی آن هم در حدِ پیشبرد و پاسخگویی به اموراتِ خانه و کار ...  24 ساعت برای زمانِ ما کمی اندک است  یا من هنوز درست زمانم را مدیریت نمی کنم.... راستِ راستِ راستش آدم این دور...
17 خرداد 1395

م ر د ا د می رسد

با حساب و کتاب تقویم، به ده روز نرسیده پسرکم سه ساله می شود و من مات و مبهوت و بی اراده، زل می زنم به قد و قامت و این همه تغییری که کرده است او سه ساله می شود و من هر قدر هم که بکوشم نمی توانم از تضاد سختِ حس هایی که از شب و روزم می گذرند، نجات پیدا کنم او سه ساله می شود و من بی چاره.... وقتی توانی برای درک کامل لحظه های در گذر ندارم و  قادر نیستم نوش این دقایق را به نهایت جایی برای خودم ذخیره کنم بی چاره می شوم وقتی زمان هیچ  لحظه ای دلش برای  من و این همه نقش های ِ اجباریم نسوخته و عذابِ وجدانِ مادر پاره وقت بودن لحظه ای دست از سر وجدانم بر نداشته بی چاره می شوم، و زمان که بر گذر روزهایم چیره شود... از ی...
27 تير 1394

از این دست....

به الیما سپرده ام    به وقتِ از تو گفتن ، زمانِ از تو نوشتن؛ چشم هایش که بسته شد... پلک هایش که نشست!!! پشتِ دیوارِ نگاه روشنش، همه ات را... همه ی ِ همه ات را بی صدا زمزمه کند، زمزمه هایش که به گوش ِ باد رسید، تو را به نام ِ کوچکت صدا کند و  اسمِ قشنگت را به همه یِ زبان های  دنیا  از بر بخواند.... به الیما گفته ام  عشقِ نام کوچک توست وقتی به او فکر می کنی... اسمِ قشنگت که الهی پر آوازه بماند،  به الیما گفته ام دوستت داشته باشد،  هر روز هر روز و بسیار بسیار ..... ...
16 تير 1394

از فراز منبر.....

هر چقدر هم که نصیحت و توصیه به آدم های اطرافت در برنامه ات نباشد و همه ی عمر به خودت قول داده باشی از این دو  به حد کفایت فاصله بگیری، یک وقت هایی مثل امروز که برای چندتایی موضوع راهِ رفته برگشت ندارد و خلاصه اش می شود همین است که هست!!!! قول شکن می شوی! می روی بالای منبر و رَدای تجریه می پوشی و ادای آدم بزرگ ها را در می آوری  و می کوشی لااقل همان چند نفری که در حلقه ی عزیزانت هستند را مجاب کنی، مجاب کنی که هر چند هر وقت ماهی را از آب بگیری خیلی دیر نشده است اما بعضی کارها فصل دارد، زمان دارد، از فصل و زمانش که بگذرد حکمِ قضا پیدا می کند و شاید انجام شوند امّا آنطور که باید نمی چسبند، نمی شوند آن چه که باید باشند... عزیزانم ....
15 ارديبهشت 1394

دو سال و هشت ماهگی

این ثانیه ها و دقایق مادرانه که تجربه می شوند، افزون بر همه ی دلشوره های معمول، یک اوج هراس هم دارند!!!!  تمام شدنشان!!!! تمام می شوند ....   مدام یکی در گوشت می گوید: این لحظه ها لحظه های شیرینی است و تمام می شوند و تو می مانی و حسرتی بی درمان، راهِ رفته ای که باز گشت ندارد  اما همه اش الکی است،  اصلاً جای ِ نگرانی ندارد به جانِ خودم!!!! که خالق اردی بهشت اینقدر حواسش به همه چیز بوده که جایِ هیچ نگرانی باقی نگذاشته است!! هیچ جای نگرانی!!!  وقتی به تک تک این واژه ها ایمان دارم نمی فهمم چرا همیشه جایِ آغوش امنش در دلهره های ِ مادام زندگی می کنم  ؟ این پسرک پسرک پسرکم...
13 ارديبهشت 1394

چهارِ نود و چهار

1- هزار ویک بارهم که گفته باشم روزهایِ نیمه ی اسفند تا خودِ بهار بهترین روزهای سالند؛ توجیهی برای نرسیدن عید نمی شود، می آید و شاید سرعتش را برای رسیدن بیشتر هم کند، یک چیزی مثل لج کردن 2- چهاشنبه ای که این همه از من و هفته ی قبل دور بود آمد، بدو بدو با کلی عجله و یک درمیان از روزها گذشتن، الان وسط ِ اداره ام پنج روز از سال را گذرانده ام و کلی فکر  و کار و مشغله و برنامه در ذهنم جهش ِ اسفندی دارند 3- تهِ تهِ دلم یک جورِ عجیبی است، یک جورِ تجربه نشده، همه اش را گذاشتم پای اینکه سال اولی است که ایام نوروز در محلِ کار جدیدم 4- نود و سه پُر بود از اتفاق های یک دفعه ای ... رفتنِ مامان بزرگ، عوض کردم شغل و این ماه های اخیر .... ...
26 فروردين 1394

از همین دست

اصلِ ماجرا این است که پسرکم بزرگ تر شده است، و این شعور و استقلالی که جدی و بی اندکی اغراق، روزانه در حال افزایش است، الیما را از یک مادر تمام وقت بودن منفک کرده. این روزها یک کمی بیشتر از سه سالی که به کمال!!!!!!!!!!!!  من تک محور بودم و مادرانه گذشت، کَمَکی مهندس شده ام ، مثل سال های قبلِ امیر و حتی قبل ترش. از مزایایِ نسبی کار جدیدم که این روزها پایانِ هشت ماهگیش را جشن می گیرم، تنوع موضوعاتی است که خدایی از عهده ی تعدادشان بر نمی آیم و حتی خواب شب هایم را بعدِ مشقِ اجباری مادرانگی هم، کم و کم تر کرذه ست. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، امان از دستِ این بهاری که در جریان است، امان و امان و امان *گر کسی بووود که دلش ...
26 فروردين 1394

بهار خانم دلِ ما یه جایِ قصه انگار منتظر شما بود...

1- حالا که روزهای هفته تک افتاده اند و هر کدامشان که می روند آخرینِ بازمانده ی جنسِ خودشان در امسالند، دلم برای اسب نود و سه تنگ شده است .... سال بدی هم نبودی ها پُر از رخدادهای ِ امتحان نشده، اتفاق هایِ دست اول... 2- چهار طبقه را که با آرامش از بالا به پایین صفر کنی، چشمانت از پشت ِ شیشه هایِ پنجره ی دوده گرفته ، سبزی جوانه های رُخ نموده ی درختان را به رخَت می کشاند، بهار آمده، همین جا پشتِ بلندایِ خشکِ درختان ... کاش ما هم زودتر از هر چه ممکن است، مثلِ آن شاخه های ِ بالایی سبز شویم ... بهاری شویم 3- دور تندِ هفته ی قبل کند شده، هر چه به موعود نزدیک تر هم می شویم کند تر می شود، خیلی ها مثل من از مسابقه کنار کشیده اند و دست ها...
24 اسفند 1393