امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

اِليــــــــــــما

بند ناف

گل پسرم ، سپیده دم 18 مرداد ساعت 3:22 وقتی که مامان می خواست آسودگی بیشتری برای ادامه ی خوابت فراهم کنه، دوست 9 ماهت که در تمام مدت غذای کافی برات فراهم می کرد ، روی تشک تعویض باهات خداحافظی کرد و از تنت جداشد، مطمئنت کرد که از این به بعد یه مامان کوچولو داری که اگه خیلی هم کامل و تمام عیار نباشه اما تعهد داره که شکم خوشگلت و سیر کنه.آره مامانی بند نافت افتــــــــــــــــــــــــــــــــــاد وای که چقدر مرد شدی امیرم . مبارک باشه فرزندم
18 مرداد 1391

دوازدهمینروز با هم بودنمان

چقدر برنامه ریزی کرده بودم برای این روزهای داشتنت، برای دقایقی که من می مانم و عطر تن و شوق حضورت در این خانه چه کارهایی را در نظر داشتم با هم به انجام  برسانیم ولی انگار همین بودنت شده همه ی کار و بار و دغدغه من فرصت هیچ چیز دیگر نیست امیر جان ، نه خواب کافی نه خوراک اندازه نه تماسی نه پیامی و نه حتی چشم بر هم گذاشتنی به اندازه ی یک آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیش دنباله دار همه جا فقط امیر است و سه کار اصلی او سیر بودنش، خواب کردنش و تمیز نگاه داشتنش شاید بی تجربه ام مادر که با هر گریه ات اینقدر دست و پایم را گم می کنم که نمی دانم اولویت بالاتر کدام است رحمی کن به مادر و لااقل چانه ات را هنگام گر...
17 مرداد 1391

روزمرگی هایم

امیرم ١١ روزه ای مادر، و چقدر به نظرم بزرگ شده ای این روزها خوب می فهمم به درستی بهشت زیر پای مادران است ، هــــــــــــــــــــــــــــــــتر مادری عزیزکم هر جای دنیا معصوم و مظلوم و پاکی بزرگ و قابل ستودنی و هنوز معجزه ای مادر، وقتی همه چیز را غیر اکتسابی اینقدر خوب آموخته ای به حساب و کتاب همه چیز بیشتر از همیشه می اندیشم و........................... حس افسردگی مادر با وجود نعمت و معجزه ای به بزرگی تو بسیار عجیب است،‌ تو را دارم در آغوشم به داشتنت می بالم و در همه لحظه به پاس بودنت خدا را شاکرم به یمن وجودت و لمس تن و عطر سرمست کننده ات همیشه نم اشکی در چشمان خانه کرده است اما.. باز در اعماق وجودم غصه ای پنهان دردی جانک...
16 مرداد 1391

دلشوره های مادر

امیر جان جان مادر میدانی دلشوره های اینروزهایم از چه جنسی است؟ نگرانم دردانه شبها که از شیره جانم ساعات متمادی نوش می کنی  و مادر زیر لب شکر لطف پروردگار را بار هاو بارها به زبان زمزمه می کند،چشم های خسته ام با تمام توان باز نگاه میدارم تا تمام حرکات چشم و لب و دهان و گونه و دست و پاهایت را ثبت کنم چه کنم مادر چگونه قدر این  لحظه های فرشته بودنت رابدانم چه کنم مادر که فردا حسرت از دست دادن این لحظه ها را نخورم چه لذتی دارد تو را داشتن عاشقانه بوییدن و با تمام وجود لمس و حس کردن امیر رضـــــــــــــــــــــای مادر امروز میلاد کریم اهل بیت است چشمان فاطمه به قرص قمر حسن باز شده است و شما نهمین روز از زندگی را در آغ...
14 مرداد 1391

خاطره اومدنت مامانیییییییییییییییییی

امروز ٥ شنیه است ، ٥ مرداد سال ١٣٩١ و ٦ رمضان ١٤٣٣،‌و نهایتا ٢٧ جولای سال ٢٠١٢،‌دومین روز از هفته ٣٨ همراهی نازدانه مادر، از بابا عادل خواستم یه سری به آرایشگاه بزنه با این پیام " این هفته شاید پسرم بیاد کدوم بابا عادل خوشگلو باید ببینه ؟" و بابا عادل خوشگل شد، افطاری براش استیک درست کردم و قارچ و سیب زمینی از صبح تو آرامپز قرمه سبزی بار گذاشتم که به قول بابایی بوش همه ی کوچه رو برداشت، خودمم ناهار استیک خوردم روال پنجشنبه ها خونه رو تمیز کردیم و با خاله بلک مدام در تماس بودم ، افطاری و با بابا دلدل خوردیم ، تنبلی نکردم رشته پلو و آبکش کردم و ته دیگ نون برا بابا گذاشتم ، رو مبل رو پهلوی چپ به روال همه ی این ماه ها دراز کشیدم و ...
11 مرداد 1391

مسافرم آمد ، چشم انتظاری به پایان رسید

جگر گوشه مـــــــــــــــــــــــــــادر ، گفتم بشمار شمارش معکوس لحظه ناب انتظار را مادر که نگفت در آمدن تعجیل کن ، نکند گونه ها و دستهایت اینقدر برای به آغوش کشیدنمان قلقلکی شده بود که زمان راکوتاه کردی و مسافر این سرزمین شدیییییییییییییییییی با این همه عجله و این همه زودتر از لحظه موعود ؟؟؟؟؟؟ وای برمن ، که انگار قبل از آمدنت طعم هیچ لذتی  را  به درستی نچشیده بودم حیف مادر که این همه لحظه عاشقی را با بهانه های مادی ریز و درشت از دست دادم  و داشتنت را دورترها تجربه نکردم چه حسی دارد گرمای آغوشت که حتی شبیه هیچ تجربه ای نیست چقدر مغرورم به مادر تو بودن چقدر یک دفعه و تنها به  واسطه یک اتفاق بزرگ شدن  ز...
10 مرداد 1391

پایان هفته 37

و اینک شمـــــــــــــــــــــــــــــــــــمارش معکوس بشمار مادر اگر تو هم مثل من بی قرار لحظه ی دیداری اگر حس تلخ و شیرین انتظار و تمایل به در آغوش کشیدن تار و پود دستها و گونه های تورا نیز قلقلک می دهد بشمار مادر که تا دیدار روزها بسیار اندکند و لحظه ها کوتاه اینجا جایی مثل انتهای راه شده است ، همان راهی که بی انتها می نمود و من همچنان در بهت داشتن موجودی در بطن ناگزیر به میلادش به تولدش به پایان دو نفر بودنمان به انتهای زندگی به سبکی دیگر و آغازی مجدد می اندیشم هرچند اندیشیدن در این روزها طعم گسی متفاوت دارد اندیشیدن نیست خیره شدن به نقطه ای بین گذشته و حال و آینده است که پر از خطای دید است و کنش های متمایز امــــــــــــــــــ...
4 مرداد 1391

پایان هفته 35

همه کس شدن یک نفر نه آنقدر که فکر می کنی ساده است و نه آنگونه که به آن می اندیشی ممکن ، داشتن و دوست داشتن آدم ها شدنی است، اینکه به واسطه تعلقی یا حضوری و شاید هم تکرار با فرجام یک حس!!!!! دیگری را دوست داشته باشی و یا به او عادت کنی حسی است که کم و بیش ، اندک و افزون تجربه اش نموده ایم اما اینکه روزی روزگاری ، پروردگارت نمی دانم به واسطه کدام نیکی که در لحظه ای با اراده و بی اراده در دجله رها نموده ای مقدر گرداند که مادر شوی و لااقل برای چند سال همه کس موجودی به نام فرزند ، هرچند بگویی بعید نیست اما باور کن حس غریبی است، غریب، خیلی خیلی غریب آنقدر که پس از این همه ماه و این همه نشانه هنوز با آن کنار نیامده ام تو بزرگ شده ای مادر پایان ...
20 تير 1391