امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه سن داره

اِليــــــــــــما

بازی در تشک بازی

بازی در تشک بازیت را دوست داری خیلی به عروسک های آویزان آن نگاه می کنی و این روزها می توانی آنها را هدف قرار داده و با دست بزنی ، کمی پیشتر فقط نگاهشان می کردی و وقتی با نگاهت می گفتی بیایید شما را بخورم و آنها نمی آمدند بعد از دعوایی سخت با آنها گریه می کردی بزرگتر شده ای مادر ، تکانشان می دهی و از این پیروزی خوشحال می شوی پنجشنبه رفتیم برای کنترل قد و وزنت ، قدت 59.5 و وزنت 5850 بود ، همه چیز خوب است خدایا شکرت کمک کن همیشه خوب باشد نوزاد 5 روزه ای هم آمده بود ، پستانک می خورد ، اما تو همچنان نه!!!!!!!!!!!!نمی خوری زور که نیست راه های دیگری برای آرام کردنت کشف کرده ایم ، شاید پستانک نگرفتی تا ببینی ما چه میکنیم راضی هستی دلبند ...
22 مهر 1391

حکایت دوستت دارم بابایی

امروز امیر می ترسید با بهانه و بی بهانه یک بار حتی با صدای من  وقتی صدایش کردم بیشتر در آغوشش گرفتم ، شاید به خاطر این همه ساختمان سازی اطراف خانه است و صداهای ناهنجاری که گاه و بیگاه تولید می کنند بیشتر از هر روز حتی وقتی با خودش بازی می کرد بلند می گفتم امیر رضا دوستت دارم بابا دلدل زودتر از همیشه آمد به بهانه شویدپلو و ماهیچه ای که در آرام پز بود اما به خاطر دردانه اش که این روزها همه ی فکروذکرش را به خود مشغول کرده آنگونه که هیچ تغییری را به جز امیر نمی بیند نمی خواهد که ببیند (باز به جایش فکر کردم و تصمیم گرفتم ترک عادت نمی شود) گفتم امیر امروز کم خوابیده و هر وقت هم که خوابیده از خواب پریده انگار از چیزی می ترسد گ...
22 مهر 1391

هرگز فراموش نخواهم که که برای داشتن تو دلی را به دریا زدم که از آب واهمه داشت

امروز که خستگی دیروز و کج خلقی های دیشبت امانم رابریدو پس از کوشش فراوان به آغوش خواب سپردمت  وقتی به چهره معصوم ، زیبا و بی نظیرت هنگام خواب چشم دوختم : با خودم زمزمه کردم هرگز فراموش نخواهم که که برای داشتن تو دلی را به دریا زدم که از آب واهمه داشت بازی با عروسک هایت دیدنی است مخصوصا با اشکان ، هنوز چیزی را با دست نمی گیری اما به راحتی اجسام را جابه جا می کنی مخصوصا اشکان را، برای حرف زدن با آنها صداهایی را به کار میگیری که برای حرف زدن با ما از آنها خبری نیست خیلی سخت به خواب میروی با صدای تق زانوی مادر بر میخیری علی رغم میل باطنیم خانه در سکوتی مطلق است وقتی خوابی این را تو به من آموختی نه من به شما ...
17 مهر 1391

به بهانه هفتادمین روز زندگی امیر فندق مادر

امیرم این ها دست و پای کوچک توست تصویرش ، خودشان مملو از قشنگی و ظرافت و حسن سلیقه آفریننده هستند اینقدر کوچکی مادر بعد از این همه بزرگ شدن معجزه ای دیگر!!!!!!!!!!!!!!! کم که نیستی نشانه حضور و رافت و عظمت اویی خدایم بازهم شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر این امیر خان کوچک من است در عین همه بزرگی ها هفتاد روزه شده ای مادر، دکتر نریمان گفت دلدردت تا به امروز است منتظرم تا دلت را بی هیچ درد و پیچشی ببینم دوستت دارم ستاره مادر راستی امروز مرا یکبار دیگرمملو از شعفی وصف ناشدنی کردی، آن هنگامی که گردنت را اینبار برای دقایقی بالا نگاه داشتی به شکم که خواباندمت سرت را بلند کردی خودت هم احساس پیروزی داشتی به چ...
16 مهر 1391

این روزهای تو

زلال چشمانت آن هنگامی که به بیکران های مبهم می نگری مست مستم می کند، با تو هرروز اندکی از روزمرگی ها و شتاب غیر قابل کنترل زندگی پیش از اینم می کاهد، و با وجود دلشوره ی همیشگی به علت حضورت چشم داشتم از زندگی و آدم های اطرافم رو به کاهش نهاده است با شتابی که در تخیلم نمی گنجد در حال بزرگ شدنی و هرروز حتی برای من که تمام لحظاتمان مشترک است متفاوتی، هر لحظه و هر زمان و این تفاوت بسیار است بسیار به گمانم، که نه!!!!!!!!!! به حقیقت مرا میشناسی با من حرف می زنی در چشمانم چشم می دوزی و اگر به سمتی بروم با چشمانت تعقیبم می کنی؛ علاقه بسیاری به آویزهای چراغ داری و می خواهی از آن بالای سقف به نزدیکت بیایند،بلند بلند می خندی، لبهایت را هنگامی که می ...
16 مهر 1391

نامه ای برای امیررضا- ارسالی توسط خاله سمیه

پســـرم! پسر ِخوبم میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی. میای و ایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری! ... این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق....! که تو حاصل عشقی پســـرم... مامانت برای تو حرف هایی داره حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره... عزیزدلم! یک وقتهایی زن ِ رابطه بی حوصله و اخموست. روزهایی میرسه که بهونه میگیره. بدقلقی میکنه و حتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: "بله!" و اون میزنه زیر گریه.... زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم... موجوداتی که میتونی با محبتت آرومشون کنی و یا با بی توجهیت از پا درش بیاری... باید برای اینجور وقتها آماده باشی. بلد باشی. باید یاد بگیری که نازش را بکشی... عزیزم. پ...
11 مهر 1391

امیر فندق و دوستهای عروسکیش

امیر مهربان مادر این روزها بهتریم تو قدری بزرگتر شدی و من اندکی زبان ناگفته هایت را آموخته ام و گاهی می فهمم چه می خواهی بازی را دوست داری اما همچنان آغوش را بیشتر به گمانم دوستم داری حتی اگر نه به این دلخوشم خیلییییییییییییییییییییییییی ...
10 مهر 1391

سحرخیزی امیر رضا

این همه شتاب چرخه گردون شگفت انگیز می نماید انگار این بار ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند، در کار شتابی با سرعتی بیشتر از نور که نگذراند من طعم گس و بینظیر این دقایق را تا عمق عمق وجودم بچشم تا ودیعه نگاه دارم برای فرداهای دورتر تا یادم بماند تک تک این لذت های بکر تکرار ناشدنی را امیرم سحر خیزی مادر، و من که بیشتر شب به واسطه تغذیه تو بیدارم با وجود سحر خیز بودنم صبح ها توان بلند شدن ندارم آنقدر گریه می کنی و و بد گریه می کنی و حتی بر روی پا هم آرام نمی گیری که مطمین می شوم قطعا دلدرد آزارت می دهد اما... همین که برمیخیزم خنده ای ظفرمندانه تحویلم می دهی و به بازی می پردازی این شده که به عکاسی مشغول می شویم نمی دانم چقدر از ...
9 مهر 1391

به بهانه واکسن دوماهگی امیر فندق

هر چه سعی کردم درباره فردا کمتر فکر کنم هر چه کوشیدم خودم را به آن راه بزنم هر چه تلاش کردم به روی خودم و شما نیاورم نشد که نشد که نشد بیشتر از هر روز و بی هراس بغلی شدن به آغوشت کشیدم به بهانه بغل بیش از 7 بار در مدتی کوتاه پوشکت را عوض کردم دقایق طولانی باد گلو گرفتم و شما بیشتر از هر روز دیگر خوابیدی    خندیدی و دلبری کردی می دانم  می گذرد و خوب می گذرد مثل روز ختنه کردنت اما مادرم دیگر نه دلم دست خودم هست نه شوره های ریز و درشتش نه نگرانی های بی علت و با علتش از فردا دیرتر برایت خواهم نوشت ، آرام خوابیده ای کاش بیدار شوی تا بهانه ای برای آغوشت داشته باشم چقدر آغوشم بدون تو و حجم سترگت خالی است ، ...
5 مهر 1391