امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

اِليــــــــــــما

عشق

پسرکِ مادر همین که دو چشمِ مهربانت را بر رویِ زیبایی همه ی دخترکانِ عالم می بندی و هر دو تایش را به رویِ عصمتِ چهره اش باز می کنی و  تا همیشه چشمانت همان جا ساکن می شوند و اقامت مادام العمر می گیرند؛ همین که دو چشم ِ نجیبش را بر رویِ خواستنِ همه یِ پسرکان دنیا می بندد و هر دو تایش را به رویِ انتظارِ دلنشینِ خواستنِ با تمامِ وجودِ تو باز می کند و تا همیشه راضی به در کنارت ماندن می ماند؛ به گمانم حادثه یِ غیر منتظره یِ عشق باشد .... پ ن : این عشقی که برایت از آن نوشتم خیلی مدارا و مراقبت و مواظبت می خواهد، چشم ها را نمی توان به جبر تمامِ عمر به یک جا خیره نگه داشت؛ خواستن ها را هم نشاید برایِ همیشه به حکم!! راضی به در ک...
14 مهر 1393

انحصاری عروسم

عروسکم ... از آقایِ خوب مطمئنِ مطمئنم، که هیچگاه کاری نخواهد کرد که از برقِ نگاهت کاسته شود و یا گردی نا خواسته دلِ مهربانت را بپوشاند، او استاد گذشتن و ندیدن و  نرنجیدن و نرنجاندن است امـــــّا اگر روزی در فرداهایی که می رسد، الیمایِ پا به سن گذاشته، دستش بد لغزید و نگاهش کج رفت و زبانش نفهمیده از بی مهری ها گفت، لطفاً به خاطرم بیاور به جایت بنشینم، به جایِ همان روزهایت، همان سن و سالت! به جایِ دخترکی که با هزار امید و آرزو و نقشه برای ساختنِ فرداهایش پسرکِ یک دانه یِ الیما را به شراکت برایِ زندگی و هم سری برگزیده است یادم بیاور که تا همان جایش هم، کلی "نه" گفته ای و دوری کشیده ای و بحران چشیده ای تا در کنار ِ پسر...
6 مهر 1393

نرسيده به كـــــوه؛

                هروقت که زندگی قلمبه هایِ رویِ بازوهایش را بیشتر از قبل به رخم می کشد و ابروهایش را برایم  پَرت می کند آن دور دورها  و  با تمامِ توانش عرصه را از همه یِ جهات به سویم تنگ و تنگ تر می کند؛ آن وقتی هایی که بدجوری می مانم در منگنه یِ کردارش، درست یا غلط به این نتیجه می رسم که اگر دراينجا ئر ازدحامِ آهن و دود و عجله، غریب نبودم و می توانستم برایِ بعضی از کارهایِ کوچک و بزرگ رویِ کمکِ مامان یا ساعاتِ بازنشستگی بابا، بی منت ترین کمک هایِ عالم، حسابی حساب باز کنم، قادر بودم رویِ زندگی را لااقل يك جاهايي کم کنم ...
23 مرداد 1393

همه‌يِ‌ غصّه‌هايِ عالم پَر

امورات دیشب بي هيچ تفاوتي از شب‌هاي ديگر در حالِ انجام بود، انگار زمين همه‌ي تبِ‌ تنش را هـــا كرده بود در رگ‌هايِ مهتابي ششمين شبِ پنجمين ماهِ سال و مرداد با همه‌يِ عظمتش خودش را، حُرمش را به رُخِ آدم‌هاي گرمازده و زمين تب‌دار مي‌كشيد.   همه‌چيز معمولي بود تا چند دقيقه مانده به يادآوري اتفاقي كه معجزه‌يِ آمدنت را چند روزي پيش از موعد به من هديه داد،‌ تا قبل از اينكه درست و حسابي يادم بيايد اين همه تغييرم را در دو سال پر ماجرايي كه گذشت مي داني پسرم تجربه‌يِ غريبي بود ، همه‌يِ‌ غصّه‌هايِ عالم با هم رفتن...
6 مرداد 1393

حالِ خرابِ شهر

فلانی راست می گفت، حالِ شهرمان خراب است و ما بي‌سبب برايِ پنهان شدنِ احوالاتِ خرابش به اين در و آن در مي‌زنيم، اين‌‌همه سال پنهان كاري علاجِ‌ دردِ شهر نبوده‌ است انگار.... وقتي هندوانه‌يِ‌ بُرش خورده در سوّمين روزِ ماهِ رمضان حوالي ده صبح در يك دستگاه اجرايي بزرگ دست به دست از اين اتاق به آن اتاق مي‌رود و چاي مثلِ هر روز تازه به تازه دمْ مي‌شود و تقريباً به جز يكي دونفر كه روزه‌اند و يكي دو نفر كه حرمت نگه‌داشته‌اند مابقي علني مي‌نوشند و مي‌خورند و روزه‌داري اين روزها را حماقت مي‌دانند، يعني حالِ شهر خوب نيست   از آن سو...
14 تير 1393

به نامِ زندگی

پسركم صدايِ مادر را از اين روزهايِ‌ شلوغي مي‌ شنوي كه زندگي عزمش را جزم كرده تا تو و روزهایت را با شتاب و در كمترين زمانِ ممكن به جايي برساند كه آغوشم اندازه‌ات نباشد، از روزهايي كه حتي اگر حواسم را جمعِ جمعِ جمع كنم باز خيلي چيزهايِ خوب و با ارزش را به راحتي از دست داده‌ام و طعمِ نابشان را به درستی نچشيده‌ام ، روزهايي كه این همه تعجیلشان، انگشت به دهانم كرده و گذرِ روزها و هفته ها را از دستانم به در برده است يادت بماند برايِ تويِ رهگذر، زمين گذرگهي پر از جاذبه هايِ‌ خوب و بد است،‌ و زندگي همين گذر از روزهايي است كه مي‌گذرند مواظب گذر ِ بي صدايِ زندگي باش نازنينم، که زندگی چیزی به جز ه...
12 تير 1393

همين روزهايي كه مي گذرند

و شاید يكي از خصلت هایِ يواشكي و دل‌نشينِ  بعد از سي‌سالگي همين رضايتِ خوشرنگي است كه  در لا بِ لايِ‌ حُرمِ نفس‌گيرِ روزهايِ داغ و ساعت‌هايِ طولاني كارِ بيرون از خانه و غذا پختنِ برايِ افطار و سحر و سفره‌يِ مرتب نداشتن به خاطرِ حضورِ پسرك و با عجله وعده‌يِ يك ساعته‌يِ پارك رفتنش را محقق كردن و انتظار آرام برايِ شدن يا نشدن ِ يك جايه‌جايي شغلي  و از همين دست كارها موج مي‌زند  اين دانه دانه سبزي پاك كردن و به گفت و گويِ پدر و پسر ،با كلي فراز و فرود، گوش دادن را دوست دارم،‌ اين‌كه مثلِ يك جوجه‌يِ‌كوچك هر جايِ خا...
11 تير 1393

آدم ها و نشانه‌هايشان

اینروزها خیلی دربندِ بندِ بندِ رفتارهایِ آدم هایِ نشانه دارم؛ آن هایی که اصولِ تعریف شده دارند و خطّ ِ قرمزهایشان خیلی پُررنگ است، قابلِ پیش بینی هستند و می توان از زمان و شرایطِ در گذر اوضاعشان را حدس زد، مثلاً مامان بزرگ، سال هاست دقایقِ منتهی به وقتِ اذان در هر وضعیتی که باشد در تدارکِ نماز است و برنامه اش جابه جا نمی شود، یا اگر صبحِ جمعه زنگ بزنی خانه یِ بابا و خودش گوشی را بردارد یا برفِ خیلی سختی باریده یا کسالت دارد که به کوه نرفته ، یا دایی محمّد که همه یِ این سالها جمعه ها صبح می رود لنگرود برایِ خواندنِ دعایِ ندبه با دوست هایِ قدیمیش حتّی همان هفته ای که نرجسِ 30 ساله اش رفته بود پیشِ خدا، یا بابا بزرگ که وقتِ اذ...
31 خرداد 1393

نِ نِ

دلِ آسمان نگرفته باشد و بارانی در راه نباشد، پسرک سهمیه ی ِ عصرگاهی پارکِ سر کوچه دارد، یک وقت هایی با باباب! یک وقت هایی با مامان و بییشتر وقت ها هم همگی با هم حالا  پسرک قریبِ به یقین مطمئن است که تنها سرسره یِ بزرگ وسرپوشیده یِ پارک تولیدِ نی نی می کند، از 3  تـــــــــــــــــــــا 12 سال! دختر و پسر به جایِ بازی با سرسره هایِ کوچکتر، در انتهایِ سرسره یِ بزرگ خم شده منتظرِ سُر خوردنِ بچّه ها می ماند، دانه دانه که سَر می رسند هر دو دستش را بالا می برد و بلند می گوید "نِ نِ" و اصلاً هم تکرارِ قیافه هایِ نی نی ها در  سُرخوردن هایِ بعدی از هیجانش کم نمی کند.... + پارک روز به روز شلوغ تر می شود، بچه ها و مامان هایِ بیشتری...
25 فروردين 1393