امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

اِليــــــــــــما

از دلخوشی هایِ یواشکی ِ یک مامان

اینکه بچه ها؛ بی ارتباطِ با سن و سالشان در لحظه هایِ خاص مثلِ بیدار شدن؛ خوابِ بد دیدن؛ گرسنه بودن؛ ترسیدن و دستشویی رفتن ناخود آگاه "مـــامـــان" را صدا می کنند؛ یعنی ذاتاً و همیشه مامانی هستند فقط خیلی خیلی خیلی وقت ها یادشان می رود! از دلخوشی هایِ یواشکی ِمامانِ یک پسرِ به شدّت بابایی پ ن : پایانِ18 ماهگی امیررضا به واقع نقطه یِ عطفی بود برایِ من، پسرک و آقایِ خوب، امیر فندق دیشب برایِ ششمین شبِ متوالی در اتاقِ خودش و جدا خوابید! شیرِ شبانه یِ هر ساعت یک بارش تبدیل شده به یک بار حوالی ساعتِ پنجِ صبح؛ اینقدر که من بهانه ی ِ نبودنش را می گیرم او نـــــــــــــــــه! جدا خوابیدن را خیلی بهتر از من تاب آورد، یکی دیگر از سخت ترین ...
2 اسفند 1392

هجده ماه کارآموزی

نوبتِ واكسنِ هجده­ماهگي پسرك با برنامه­ريزي انجام شده، همزمان شد با آزمايشِ كنترلِ خونش.هر سه از روزمرگي هر روزه مرخصي گرفتيم و هوا هم دل داد به دلدادگي ما و آسمانش را آبي كرد و آفتابش را روشن ، مطابقِ معمول جايِ پارك نبود؛ آقايِ خوب رفتند ماشين را يك جايِ خوب بگذارند و من بي چَك و چونه و اصرارِ هميشگي  برايِ سه تايي رفتن! با پسرك رفتيم و  پذيرش شديم و نوبت به دست نشستيم در صفِ نمونه­برداري، شعر­خوانديم و بازي كرديم و جواب تلفن داديم و گاهي هم برايِ خاله­ها و عموهايي كه با ابرازِ احساسات مي­گذشتند دست تكان داديم، تصويرِ يك ماه و يك روزگي (ختنه) و اوّلين واكسن پسرك شفافِ شفاف از نظرم مي­گذرد؛ چه بر سرِ ...
12 بهمن 1392

مامان هايِ حسود به بهشت نمي روند؟

سكانس اوّل: صبحٍ جمعه است، با آقايِ خوب سرسنگينيم، هم پيش مي آيد و هم كوتاه و موقتي است؛ او خودش را با كتابِ امتحانِ سه شنبه­اش مشغول كرده و من با مراسمِ صبحانه­يِ امير فندق، پايانِ لقمه­يِ دوّم درِ اتاق خواب را نشان مي­دهد و مي­گويد " بـ ا بـ ا" ؛ خودم را مي­زنم به آن راه و مي­گويم " پسري غذايش را بخورد"، دو قدم به طرفِ در مي­رود و  به خيالِ اينكه مامان نشنيده " بـ ا بـ ا مـ ا م " را بلندتر مي­گويد، لبخندِ بدونِ واكنشم را كه مي­بيند، راساً سراغِ بابا مي­­رود و با اصرار انگشتِ اشاره­­يِ بابا را در تمام ِ دستِ كوچكش جا مي­دهد پيروزمندانه بابا را كشان كشان مي­آورد سرِ س...
8 بهمن 1392

حوالی یک و نیم سالگی

جسارت کردیم و به خودمان جرات دادیم یکی دو تا از وسیله­هایِ تبعیدی از رویِ عسلی­ها را برگرداندیم سرجایشان، بعد از یک سال و نیم!یکی از آن­ها هم شد جایِ دستمال کاغذی، هر وقت که سراغشان می­رود "نه" می­گویم و تذکر می­دهم و کار که از کار گذشته باشد خواهش می­کنم دستمال­هایِ بعضاً مچاله شده را برگرداند سرجایشان؛ فارغ که باشم از حالش، جشنِ رویاییش را ترتیب می­دهد، تا نگاهم را بر رویِ حرکتِ دست­هایش حس می­کند، با آخرین دستمال­کاغذی در دست، گوش­هایش را پاک می­کند که یعنی قضیه جدی است و به دستمال نیاز داشته است؛یا یکی را می­آورد و بینی مرا پاک می­کند، درست همان زمانی که گلوله­ها اطر...
4 بهمن 1392

هجده تمام!

این­روزها که روزشمارهایِ تکرارنشدنی جایشان را به ماه­گَردهایِ دلچسب داده و ماه­گردهایِ نازنین هم رسیده­اند به یک و نیم­سالگیِ دوست­داشتنی، من و پسرک و آقایِ خوب هم به انتهایِ هجده ماه زندگی سه نفره رسیده­ایم، از پشتِ ازدحام­ یک حسِّ مطلق و یک غریزه­یِ برتر به نامِ نامی مادرانگی، گوشه­هایِ کوچکی از اندامِ فراموش شده­یِ زنی به نام من به چَشم می­خورد.یکی که انگار فرصت کرده خودش را از پستویِ همه­یِ این روزهایِ پُر مشغله به من برساند به زندگی! حالا که پسرک زیتون را به گوجه و گوجه را به خیار و پنیر را به همه­یِ این­ها ترجیح می­دهد، من هم فرصت دارم خُرده­هایِ فراموش شده­ام ...
26 دی 1392

طبقه­ي چهارم ِ بدونِ آسانسور خيلي هم خوب است ....

جنابِ  آقاي ِخوب، حوالي ساعتِ سه عصر، پسرك و خانه را از خانمِ پرستار تحويل مي­گيرند چيزي حدودِ دو ساعتِ بعدترش من؛  پسرك، جنابِ آقايِ خوب و خانه­ي نقليمان را ؛ از خداي مهربان هديه مي­گيرم ... از روزهايِ مَهد و مدرسه ، با كليد در باز كردن را دوست نداشتم ؛ خيلي مي چسبد كليد دسنت باشد ولي گوش­هايي منتظر شنيدنِ زنگي باشند كه تو صدايش را در آوري. هي در مي­آوري كه نشانه­ات باشد.. در آپارتمان چهار واحدي ما ، يك طبقه هميشه غايب است ، نيستند ، رفته اند دورهايِ دور و سالي يك­بار همسايه­ي ِ شب­هايِ تابستانِ تهران و ما مي­شوند، طبقه­ي دوّم! ماييم و تنها دو همسايه .... زنگ مي­زنم، پسرك ت...
18 دی 1392

سر به مُهر

پسرم؛  هر چند مشاهدات و بررسي هايِ دقيق و موشكافانه يِ شما حاكي از آن است كه تمامي افراد در خانه يِ ما، مُهر را هنگامِ نماز در دست مي گيرند و با خود حمل و نقل مي كنند ... امّادلبندِ مادر؛ اين موضوع جزءِ فعاليت هايِ فرآيندِ نماز خواندن محسوب نمي شود .... الزامي نيست  ما را كه مي بيني، مجبوريم به اين كار ، بَس كه حينِ نماز نگراني غيب شدنِ مُهرمان همان نيمچه حواس را هم به باد داده...  هيچ خطري از اين دست شما را تهديد نمي كند؛ مي توانيد مُهر را درست روبرويتان، رويِ زمين بگذاريد و ركوع و سجودِ خود را  با آرامش و بي دلْ واپسي از حركتِ نا خواسته اش؛ به جا بياوريد پ ن : نماز...
4 دی 1392

باز امشب شبِ يلداست اگر بگذارند ...

چهارزانو بنشينم روي زمين و انارهايِ شسته و خيس را بگذارم داخلِ كاسه يِ سفيد و نارنجي دوست داشتنيم...بسم الله بگويم و يلدايم را ، دومين يلدايِ در كنارتو بودن را آماده كنم ...   سرِ اولين انار را جدا كنم ... هنوز چشمم به سرخي دانه هايش نرسيده باشد؛كه دو تا پايِ كوچك با عجله خودشان را برسانند به من و بساطِ قرمزم! گرمي دو زانويِ كوچكت را مماسُ بر زانوهايم حس كنم ... كه مثلِ من چهار زانو نشسته  كنارِ معركه يِ نقاشي شبِ يلدا... نگاهت به دستانم باشد.. به ردِ سريعي كه از انگشتانم به جا مي ماند و  نگاهم به دو دوِ ريزِ چشمانت باشد بر رويِ همه ي اتفاق هايِ در گذرِ اطراف پسرك؛  امروز مي شود...
30 آذر 1392

سهمِ من ....

و در پايان،شبِ من هم رسيده باشد...   شبِ پُر از شرط و شروط هايِ يك مادر، از نوعِ كارمندش! يك شبِ دير و كِش دارِ انتهايِ پاييز... خانه هم رسيده باشد به راسِ سكونش...به همان ساعتِ  دوست داشتني چراغ هايِ كوچكِ چشمك زن مودم...محافظ يخچال و تلويزيون....دستگاه گيرنده...و صفحه ي نمايش يارانه... كه همه وسيله ها مرتب و منظم نشسته باشند سرِ جايِ خودشان...كه كارهايِ امروز به عدد صفر رسيده باشد و تو تيكِ كوچك و دوست داشتني ليستِ همه ي ِ كارهايِ امروزت را زده باشي... پسرك با لباس هايِ تميز و از آن مهم تر،قطره يِ آهن خورده ، رسيده باشد به روياهايش... و هيچ صدايي از هيچ گوشه اي نيايد... سكوت و سكون و آرامش.... ...
19 آذر 1392