امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

اِليــــــــــــما

بویِ خوب ِ دلگرمی

حتماً که نیاید کلاسِ اوّلی باشی که شکوفه محسوب شوی، حتماً که نباید دانشجویِ ترمِ یک باشی که مِهر ماهت، پاییزِ از راه رسیده ات کلی با همیشه ها فرق داشته باشد حتماً که نباید اولین روزِ کاریت باشد و کارمند کوچولو  محسوب شوی که کلی آدم، منتظرِ گزارش روزِ نخستت باشند بعد از 14 سال کارمندِ رسمی بودن هم دلت مثلِ همان شکوفه یِ 7 ساله است و تمامِ شب قبلش تُپ تُپ می زند، اگر چند سالی منتظرِ این تغییر بوده باشی، اگر همزمان همه چیز در حالِ تغییر باشد سحرگاهِ اولین روز چشمم را از تصویرِ پسرک به خواب رفته پُر می کنم و بچه و خانه و پرستار را جمیعا به خدا می سپارم و عینِ چهار طبقه را به امید ساعت پنچ ! دو تا یکی می کنم، ازپشتِ شیشه یِ در&nb...
1 شهريور 1393

تمام شد

همين‌كه بگويي " ‌بعد از ده سال " يك عالم حرف است، يك عالم روز، يك عالم ماه، يك عالم سالي كه برايِ خودش بهار و تابستان و پاييز و زمستان‌هاي جورواجور داشته، از نقطه‌ي ِ پايان روايت كردن آدم را  يك جوري مي كند، همزمان با روح و روان و عمرِ رفته و خاطره‌هايِ تلخ و شيرين ِ آدم بازي مي‌كند و آدم را در يك خلسه‌يِ غريب رها مي‌كند، انگار يك‌دفعه زلزله‌اي بيش از ظرفيتِ ذهنت سازه‌هايِ نرم و سختِ‌ مغزت را بلرزاند و همه‌يِ محتويات ده ساله‌اش را از اولويتِ چيدمان تو بيرون آورد، همه‌يِ دسته بندي هايت را باز كند و خوب‌ها و بدها را باهم...
29 مرداد 1393

نرسيده به كـــــوه؛

                هروقت که زندگی قلمبه هایِ رویِ بازوهایش را بیشتر از قبل به رخم می کشد و ابروهایش را برایم  پَرت می کند آن دور دورها  و  با تمامِ توانش عرصه را از همه یِ جهات به سویم تنگ و تنگ تر می کند؛ آن وقتی هایی که بدجوری می مانم در منگنه یِ کردارش، درست یا غلط به این نتیجه می رسم که اگر دراينجا ئر ازدحامِ آهن و دود و عجله، غریب نبودم و می توانستم برایِ بعضی از کارهایِ کوچک و بزرگ رویِ کمکِ مامان یا ساعاتِ بازنشستگی بابا، بی منت ترین کمک هایِ عالم، حسابی حساب باز کنم، قادر بودم رویِ زندگی را لااقل يك جاهايي کم کنم ...
23 مرداد 1393

تلنگـــــــــــــر

بعضی وقت ها خيلي حرف نا گوش‌گير مي‌شوم، نسخه‌‌هايِ معمولي و هميگشي در زير و رو كردن ِ احوالاتم افاقه نمي‌كند، حرف‌ آدم‌هايِ موثر زندگيم بي‌اثر مي‌شوند،‌ علامت‌هايِ ريز و درشتِ در حال وقوع را نمي‌بينم يا مي‌بينم و با لج‌بازي از كنارشان مي‌گذرم؛ خرده فرمايشاتِ زندگي‌ برايِ‌ روزها و شب‌هايم زياد و زيادتر مي‌شوند و من شروع مي‌كنم به سخت شدن و سخت‌گرفتن به زمين و زمان و بيشتر از همه به خودم  توقعم از دنيا به نهايتش مي‌رسد و سرسختيم لجش را در مي‌آورد، شروع به مقابله به مثل كه مي‌كند...
21 مرداد 1393

امـــــروزي كه آمد

بینِ‌ همه‌ي اتفاق‌هاي نيفتاده، هميشه‌ هايِ هميشه  دلم رُخ نمودنِ  آن لحظه‌اي را مي‌خواست كه بعد از شب‌هايِ بي‌خوابي متوالي و روزهايِ فكر و دغدغه و دل‌مشغولي، بعد از همه‌يِ نشدن‌ها و نشدن‌ها و نشدن‌ها،‌ پس از همه‌يِ فرودهايِ بي فراز، با تمام‌ وجودم،‌ از عميق‌ترينِ نقطه‌يِ توكلِ كم عمقم، از گوشه‌يِ چشمِ ‌راستم  امتداد ِ‌ نگاهم را برسانم به بيكرانه‌‌يِ رحمت خدا كه در نظرم در آسمان‌ها جا دارد و بگويم : شُكــــــــر، شـــــــــكر براي نداده‌هايت؛ دير داده‌هايت و  د...
14 مرداد 1393

مــــــاهِ نجيبِ من

همان يكي كه هميشه بايد باشد تا ريز ريز و به نوبت تذكرات زندگيم را سياهه كند و به گوشم برساند و بعد اهرم به دست بالاي سرم بماند و مجبورم كند تا براي انجامشان يك كمي خودم را به زحمت بيندازم،‌ بالاخره آمد و نشست پشتِ‌ لاله‌يِ‌ گوشم و وادارم كرد تا دل بدهم به اين روزهايِ قشنگِ‌ مرداد كه مي‌گذرند،‌ اين روزهايي كه ذاتاً خاطره‌اند و هيچ اسم ِ ديگري برايشان ندارم برايِ منِ‌ اسب حالا كه رسيده‌‌ام به ماه‌ شيرنشانم كلي نشانه از زمين و آسمان مي‌‌بارد،‌ كلي نشانه كه با هر كدامشان به تنهايي هم قادرم نوسازي را از نو آغاز كنم، انگار زمين دل‌تنگي‌هايم را ريسه كرده و فر...
11 مرداد 1393

همه‌يِ‌ غصّه‌هايِ عالم پَر

امورات دیشب بي هيچ تفاوتي از شب‌هاي ديگر در حالِ انجام بود، انگار زمين همه‌ي تبِ‌ تنش را هـــا كرده بود در رگ‌هايِ مهتابي ششمين شبِ پنجمين ماهِ سال و مرداد با همه‌يِ عظمتش خودش را، حُرمش را به رُخِ آدم‌هاي گرمازده و زمين تب‌دار مي‌كشيد.   همه‌چيز معمولي بود تا چند دقيقه مانده به يادآوري اتفاقي كه معجزه‌يِ آمدنت را چند روزي پيش از موعد به من هديه داد،‌ تا قبل از اينكه درست و حسابي يادم بيايد اين همه تغييرم را در دو سال پر ماجرايي كه گذشت مي داني پسرم تجربه‌يِ غريبي بود ، همه‌يِ‌ غصّه‌هايِ عالم با هم رفتن...
6 مرداد 1393

مراقبِ حالِ هم باشيم

گاهی که واکنش هایِ‌ كوچك و بزرگِ‌ اطرافيانمان كه نشانه‌يِ‌ رنجش ِ دل و كدورتِ‌ نگاهشان از ما و كارهايمان است را  به عمد نديد مي‌گيريم؛   گاهي که زخمي كه  از رفتارمان بر روحشان وارد مي‌شود را مي‌بينيم و خودمان را به كوچه‌يِ علي چپ مي‌زنيم؛ گاهي كه با خودخواهي مي‌گوييم،‌ مثلِ هميشه دلخوريش تمام مي‌شود و خودش مي‌تواند با اين رنجِ از من رسيده!! كنار بيايد و همان آدم سابق شود گاهي كه همه مــــــنْ!!! مي‌شويم و اولويت‌ها و نيازهايمان را تحميل مي‌كتيم به دور و بريِ هايمان و شرايطِ خاصشان را درك نمي‌كنيم همان وقت&zwn...
4 مرداد 1393

فكرهايِ باطـــــل

به سفارش  زنگِ‌ انشاء غنيمت‌هايِ "نرگس" از جنگ نمي‌آيند، جنسشان نرم و لطيف است، انگار يك‌دفعه وسطِ روزمرگي‌هايِ تلخ و شيرينش پرانتزي باز و بسته مي‌شود و برايش غنيمت به ارمغان مي‌آورد، غنيمت‌هايي كه قدرشان را مي‌داند و با كلي احتياط و ملاحظه از آن‌ها مراقبت مي‌كند مثلِ‌ قهوه‌هايِ گاه و بيگاه سرِ حوصله خوردن، مثل زل زدنِ به معصومانه‌هاي بچه‌ها وقتِ‌خواب، مثلِ كاسه‌يِ آشِ نذري، ترنم باران، بويِ ياسِ همسايه و صدايِ زنگِ‌ تلفنِ مامان بچه‌ها و بابايشان با اصرارش راهي می شوند برايِ خريدِ  بربري و سبزي خوردن و كشكِ آشي كه ب...
31 تير 1393

روزهايِ سرطاني

اوّل نوشت:بينِ نوشتن و ننوشتن اين پست ماندم،‌ كلي با خودم كلنجار رفتم، بالا و پايين شدم و تصميم گرفتم كه بنويسم تا لااقل حالِ‌ اين‌روزهايم را مكتوب كرده‌‌باشم و نهايتاً اين نوشته هم مثل همه‌ي نوشته‌هاي ديگر موافق و مخالف‌هايِ خاص خود را خواهد داشت اين‌كه اين روزها و شب‌هايي كه مي‌گذرند متفاوتند و اساسشان اساسي با روزها و شب‌هاي ديگر فرق مي‌كند و مي توانند حالِ‌ آدم را برسانند به بهترين حال‌ها و گره‌هايِ شكل گرفته بينِ معبود و عبد را باز كنند يك طرف... يك طرفِ ديگر هم حال خرابِ اين دل‌ دردمند است.كه لجوج و بهانه‌گير و عاصي شده‌است، و شايد همين...
29 تير 1393