امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه سن داره

اِليــــــــــــما

معجزه ی چالِ لُپ

پسرک ِ من گاهی هم بی ارتباط با چرخشِ ماه و خورشید و چگونه قرارِ گرفتن زمین در کهکشان، هم خانه ات، خانمِ خوبِ خانه ی مشترکتان، بلند بلند فکر کردنش می گیرد، راه می رود و حینِ انجامِ کارهایِ تمام نشدنی خانه با خودش صحبت می کند و چون ایمان دارد تو محرمِ همه ی حرف هایش هستی، آن حرف های تهِ تهِ دلش را بی سانسور به زبان می آورد یادت می ماند؟ الزاماً تو مخاطبِ همه ی آن مگوهایِ فوران کرده نیستی اسم آن ها هر چه باشد، غر غر نیست، اصلا ماهیتشان با غر غر کلی فرق می کند، تو گمان کن درد و دل هایِ در راه است که جایِ گفتنشان اشتباهی به این جا رسیده است، یادت باشد برچسبِ "غرغر" که به فکرهایش بزنی، باید محترمانه آماده ی پایِ لرز نشستنش...
19 مهر 1393

بیست و پنج تمام

دخترکِ سی و دوروزه ی مهمانِ دایی را که دادند بغلم، انگار هیچ وقت بچه ای به این اندازه را در آغوش نداشته ام، مثل روزهای اوّل تولدت یک کمی عرق کردم، ضربانِ قلبم بالا رفت و تمامِ حواسم جمع شد که ماهی کوچولو از بینِ انگشتانم لیز نخورد بعد که تنها شدم، لا بلایِ کارِ اداره که با من به مسافرت آمده بود و بینابینِ  تایپِ سندی که قول داده بودم قبل از عیدِ قربان برایِ رییسم بفرستم، نشستم و فکرهایم را طبقه زدم و از طبقه ها برج ساختم .... بچه داری هم مثلِ زبان خیلی فرّار است، خیلی لحظه ها را به زور به خاطر می آورذم و البته از آن طرف هم خیلی از وقایع بی فراخوانم، جلویِ چشمانم رژه می رفتند، در آخرین طبقاتِ ساختِ بُرجم، محکم و قاطع به این نتیجه ر...
16 مهر 1393

عشق

پسرکِ مادر همین که دو چشمِ مهربانت را بر رویِ زیبایی همه ی دخترکانِ عالم می بندی و هر دو تایش را به رویِ عصمتِ چهره اش باز می کنی و  تا همیشه چشمانت همان جا ساکن می شوند و اقامت مادام العمر می گیرند؛ همین که دو چشم ِ نجیبش را بر رویِ خواستنِ همه یِ پسرکان دنیا می بندد و هر دو تایش را به رویِ انتظارِ دلنشینِ خواستنِ با تمامِ وجودِ تو باز می کند و تا همیشه راضی به در کنارت ماندن می ماند؛ به گمانم حادثه یِ غیر منتظره یِ عشق باشد .... پ ن : این عشقی که برایت از آن نوشتم خیلی مدارا و مراقبت و مواظبت می خواهد، چشم ها را نمی توان به جبر تمامِ عمر به یک جا خیره نگه داشت؛ خواستن ها را هم نشاید برایِ همیشه به حکم!! راضی به در ک...
14 مهر 1393

شکیب را می شناسید؟

دقیقاً از آن وقت هایی است که علناً حالم ار خودم، مادرانگیم، خود جدی گرفتن ها و دویدن ها و زیاده خواهی ها و ادعاهایِ پوشالیم !!!!! در منتهای درجه اش  به هم می خورد، از اینکه دغدغه ام غذای مانده نخوردن و حمامِ سروقت رفتن و راه به راه کتاب خواندن و به اندازه، بازی کردنِ پسرک باشد!!! از اینکه مراسم پارکش قضا نشود و به  اندازه ی سوادِ کمم،  بکوشم روح و جسمش به موازات هم به تعالی برسند، حالتِ تهوع گرفته ام از تمامِ پست های وبلاگم، از طرز فکرم از این زندگی که ساخته ام  متنفرم در راه بازگشتِ به خانه ، حوالی بازار بزرگ مجموعه ای از بچه هایِ 1 تا 10 ساله ( که به گمانم تبعه ی کشور پاکستان بودند) آنقدر با روح و روانم بازی کر...
8 مهر 1393

انحصاری عروسم

عروسکم ... از آقایِ خوب مطمئنِ مطمئنم، که هیچگاه کاری نخواهد کرد که از برقِ نگاهت کاسته شود و یا گردی نا خواسته دلِ مهربانت را بپوشاند، او استاد گذشتن و ندیدن و  نرنجیدن و نرنجاندن است امـــــّا اگر روزی در فرداهایی که می رسد، الیمایِ پا به سن گذاشته، دستش بد لغزید و نگاهش کج رفت و زبانش نفهمیده از بی مهری ها گفت، لطفاً به خاطرم بیاور به جایت بنشینم، به جایِ همان روزهایت، همان سن و سالت! به جایِ دخترکی که با هزار امید و آرزو و نقشه برای ساختنِ فرداهایش پسرکِ یک دانه یِ الیما را به شراکت برایِ زندگی و هم سری برگزیده است یادم بیاور که تا همان جایش هم، کلی "نه" گفته ای و دوری کشیده ای و بحران چشیده ای تا در کنار ِ پسر...
6 مهر 1393

دلِ من و دلِ خانه

دلِ من و خانه با هم و خیلی یک دفعه ای (البته که نه!!) و خود جوش، یک تکانِ اساسی می خواهد؛ از آن تکان ها که همه یِ تابستانی ها را ببرد و زمستانی ها را بیاورد، اصلاً همین که تابستانی ها بروند خانه خود به خود خنک می شود، دمایِ هوا کم می شود و بویِ خاکِ باران خورده از روزنه هایِ باز به سراغ حالم می آیند تا خوب و خوب ترش کنند. دلم از آن  تکان ها می خواهد که پرده هایش به بهانه یِ شستنِ راهِ نگاه بالا می روند و چند ساعتی درون و بیرون  وجود را به هم وصل می کنند، فرصتی می شود که این وری هایِ محرم راست و درست آن ور و آن وری ها را برانداز کنند و همه چیز بعد از این دید و بازدید شفاف و زلال و جاری بنشیند سرِ جایِ اوّلش، یک بهانه ی ِ درست درمان!...
2 مهر 1393

مـــــهرتان زیبا

حقّش بود یک شب مانده به مِـــــهر را هم جشن می گرفتیم، با همان منطقِ یک دقیقه درازتر شدنِ شبِ یلدا،  به حکمِ یک ساعت طولانی تر شدنِ شب، البته به جبرِ زمانه و نه عادتِ مرسومِ جهان، به جایِ بیشتر خوابیدن الکی الکی یک الکِ بزرگ برداشتم و روز و شب های ِ تمامِ این سی و خورده ای سال را از دانه هایش گذراندم، دانه درشت ها را سوا کردم و و ویژگی خاص شدنشان را بر چسب زدم رویِ بیرونی ترین لایه شان، در خیلی شاخص ها مشابه بودند، یک جورایی مطمینم کردند به یاری همین شاخص های ریز ریز و گاهاً موجود هم می شود لحظه های ماندگار و دانه درشت ساخت، از آن خاطره هایی که به زحمت از خاطرم برود. بچّه یِ نیمه ی تابستان هم که باشم، بعداز این همه عطش و هراسِ اما...
31 شهريور 1393

با عرضِ پوزش از دیوارِ کوتاهِ زندگیم

گاهی به زورِ شب نخوابی هم که شده، باید یک جای خلوت و دنج از شلوغی هایِ حوصله برِ زندگی کشف کرد، درِ بزرگِ دنیا را برایِ دقایقی به رویِ خودِ وجود بست و روبه رویِ یک آینه یِ تمام قدِ صادق ایستاد و زُل زد به تهِ تهِ دل. باید یک کمی آن نقابِ همیشگی را کنار زد؛ لبخندِ از سرِ ملاحظه و اجبار را با بغضِ شب مانده قورت داد و به نی نی چشمانِ مضطربِ دخترکِ آیینه نشین چشم دوخت، باید روزانه ها را صادقانه مرور کرد و در خلوتِ سخت به دست آمده بر سرِ ناسپاسِ خود فریاد زد و فریاد زد و فریاد زد خوش به حالتان اگر کدورت را در جا رفع می کنید، اگر یکی مجبورتان کرده از سرمشقِ " به موقع نــــه گفتن" 100 بار به ازاء هر اشتباه بنویسید و به همان واسطه به...
16 شهريور 1393

به راحتی آب خوردن

وقوعش نه تنها غیرِ ممکن نیست، بلکه به راحتی آب خوردن هم هست، کاملاً ممکن است یک جایی  وسط های سی و چهل سالگی فقط فکر کنی : که خیلی هم دوست دارم در ساعاتِ اداره حاشیه نشین باشم و زنگ خورِ تلفنم کم و کم تر شود، کارتابلم خالی از نامه بماند و حراست مدام آمدنِ ارباب رجوع را با من هماهنگ نکند، فقط فکر کنی : که  خواسته ات ناهارِِ سر فرصت خوردن  است و کارِ بی عجله و استرس انجام دادن، ساعتِ چهار اداره را با خیالِ راحت ترک کردن و تا فردا به هیچ کاری فکر نکردن، توانایی از قبل مرخصی چندروزه گرفتن و سالی یک بار بی هماهنگی سرِ کار نیامدن! فقط فکر کنی : که محور گریز شده ای و دلت امنیتِ خارجِ از میدان اصلی را می خواهد و بس امـــــّا ...
8 شهريور 1393

عصرگاهی های پسرک

پسرک در اتاقش چهارسو به دست دخلِ یکی از اسباب بازی ها را می آورد، ما هم بیرون به اموراتِ ریخت و پاشِ ایشان مشغولیم صرفا جهت حضور و غیاب؛ آقایِ خوب : امیررضا امیررضا: باباب دلدل امیر کـــــار!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   عصرها آمده و نیامده دنبالم راه می افتد و هرجوری که هست به آشپزخانه هدایتم می کند تــــا دوتایی برسیم به گاز، فر را نشانم می دهد که الی مامان امیر کیک!!!! تقریبا هفته ای دو بار مراسم کیک پختنِ شریکی داریم! از نوعِ اجباریش چایِ عصرها را امیرآقا دم می کنند امیررضا: الی مامان امیر چای دم الی مامان: چشم پسرک را می گذارم رویِ کابینت و با هم و او بیشتر فرآیند را تکمیل می کند ظفرمندانه از آشپزخانه...
8 شهريور 1393