امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه سن داره

اِليــــــــــــما

کُنجد

از شمال که بیایی، صندوق عقبِ ماشین پر است از کلی خوردنی خوش مزه و تازه که از آدم های ِ دوست داشتنی اطرافت هدیه یِ روزهایِ پایتخت نشینی ات شده، کلی تازه هایی که بیشتر از هر چیز ویتامین محبت دارند و حالت را خوب می کنند، خدا قسمتتان کند عمویی که باغش پرتقال و نارنج های آبدار دارد و قلبش کلی سخاوت و مهربانی سه تایی نشسته ایم  پایِ بساطِ پرتقال و نارنگی و کیوی از آب گذشته الیما پوست می گیرد و پسرک برگ برگ شان می کند و با ترتیبی که خودش درکش می کند، مرتبشان می کند در یک ظرفِ دیگر باباب دل دل ناخونک می زند امیررضا حینِ انجام ماموریتِ خطیرش: باباب دلدل امیر آماده نکرده  هنوز، صبر کن باباب دلدل یواشکی ناخونک می زند امیررضا...
1 دی 1393

بیست و 8

باباجی (بابایِ مامان): شما امیر خیکو هستید؟ امیررضا: نه نه نه نه! امیر ضِضا باباجی(با کلی اطمینان که " بله" را  ضمن کلی شادی می شنود): امیر رضا پارک میای؟ امیررضا: نه نه نه! باباجی( با کلی تعجب): چرا؟ امیررضا: هوا سردِ باد میاد امیر هاچیم می شه باباجی (تعجب! بهت! درماندگی):   امیر رضا(نفس نفس زنان وقتی بعدِ 2 ساعت پارک گردی 4 طبقه را رویِ کولِ بابا!!! بالا آمده و خوشحالی و انرژی از همه جایش می بارد در حالیکه نیم نگاهی به آشپزخانه دارد): امیر اومد، الی مامان پلو ماهی آماده است؟ الی مامان: نه پسرم ما که همیشه پلو و ماهی نداریم امیررضا: سوپ آماده است؟ الی مامان: نه امیررضا: آش داریم ؟...
25 آذر 1393

بیست و هشت ماه تمام

اینقدر می گویم که همین ها هم تکراری شوند، تکراری شوند و بهترین جای ماندن را در بهترین جای حافظه ام برای خودشان پیدا کنند، همان جا بمانند برای روزهای مبادا، برای دلتنگی هایی که الهی دیر به دیر بیایند این روزها خیلی خوبند، خیلی هیجان دارند، خیلی خوب بلدند ضربان دل آدم را بالا و پایین ببرند، خیلی عزیزند این روزها خیلی تندند، اندازه ی شتابشان از هیچ قانونی تبعیت نمی کند، خیلی دل هره آورند و خیلی بیشتر بی بازگشت برابرِ کتاب ها الان و این روزها باید مادرِ یک هیولایِ کوچک دو تا سه ساله باشم، و با من منمش مدارا کنم، باید بالجبازی هایش بسازم و بکوشم صدایم را با رفتارش خیلی بالا و پایین نبرم، اما من این روزهای نصفه و نیمه ی مادری  و شب ه...
17 آذر 1393

ملاحظه ... محافظه

این حرف ها تکراری است، این حرف ها خیلی تکراری است، امّا خیلی بیشتر از "خیلی تکراری" بودن ِ این حرف ها شیوع این رفتارها ست که آدم را مجبور می کند مدام حرف تکراری بگوید، بنویسد و بشنود با هم نامهربان شده ایم؛ کم ترین چیزهایِ بی هزینه را هم از هم دریغ می کنیم، اصلا انگار یکی از وظایفی که داریم این است که مــــِهر نگاهمان را که خودِ خودِ خودِ خدا با کلی وسواس و دقت به امید انجامِ کلی  رسالت در پستویِ چشمانِ زیبایِ همه ی ِ ما کار گذاشته است را دفنش کنیم جایی که دستِ خودمان هم کمتر به آن برسد، انگار به عمد از یاد برده ایم که چالِ لپ ها وقتی با لبخند تولید می شوند یکی از معجزه های جاری خداست، یا انرژی نهفته در کلاممان وقتی با &quo...
11 آذر 1393

پنج شنبه و پیاز داغ و باران

پنجشنبه ها روزِ من است و پسرک، یک روزِ خیلی دوتایی، از آن دوتایی هایی که کلِ هفته را منتظرش می مانم و برایش نقشه می کشم تا بیاید و برایِ هفته ی بعدم انرژی بسازد کلی کارِ دو نفره هم داریم، از صبحانه ی دو نفره که شمع رویِ سفره اش می سوزد و املت جوانه ی گندم و زیتون که تصور خوردنش هم با  آقایِ خوب جُرم محسوب می شود تا لباسِ بالش ها را کندن و خانه ی عروسک های رویِ تخت ِ امیر رضا را اساسی تکاندن و دو تایی کارتون دیدن و کیک پختن و گاهی هم خانه را به مرزِ بعدِ انفجار رساندن این ها از توانایی هایِ نهفته ی ماست وقتی دو تایی می شویم و بعضی وقت هایش مثلا وقتی رویِ کوسن ها می پریم و  بلند بلند شعر می خوانیم، از یادم می رود که من مامانم و...
7 آذر 1393

فصلِ خوب سیب

پاییز افزون بر همه ی اسم هایی که دارد و الحق به قامتش هم می آید، فصلِ خوِبِ عطر سیب و رنگِ سیب هم هست سیب هایی که هنور سردخانه ای نشده اند و سفتی و تُردیشان یک عالمه حس ِ خوب را شوت می کنند زیرِ دندان و رویِ زبان آدم همان سیب هایی که با گازِ اوّلش اگر خیلی مراقب نباشی، کلی قطره هایِ آب این ور و آن ور پرت می کنند منظورم همان سیب های ارومیه و دماوند است که گاهی باید چشم ها را بست و گازگازشان کرد، من باور دارم مُسکنند گاهی، حتّی اصلاً پاییز خریدِ سیب را آسان می کند، حتی اگر خریدار حرفه ای هم نباشی همان سیب هایی که خودِ آقایِ فروشنده با شعار سه تا به نفعِ خودش؛ یکی به نفعِ مشتری جمع می کند هم خوردنی است، این روزها که پاییز است و ع...
27 آبان 1393

اینجوری هم شاید بشود

اگر یک روز بر حسب اتفاق یک خانمی را در داخلِ مترو، اتوبوس، تاکسی یا هر محلِ عمومی دیگر دیدید که مقنعه اش را بر عکس! سرش کرده، به جایِ اینکه فکر کنید شلخته است و صبح آینه یک عکس یک ثانیه ای هم از او نگرفته و با هیچ کس قبلِ بیرون آمدن از خانه خدا حافظی نکرده و معلوم نیست طفلکی حواسش را به کی سپرده و الان اینجاست!!!!؛ یک لحظه فکر کنید که همان طفلکی ممکن است یک مامان باشد که صبح ها از ترسِ بیدار شدنِ دردانه و در جهتِ آسایشش، دقیقاً مثلِ دزدها با کمترین نورِ ممکن که از دستشویی به آینه می رسد کرم ضد آفتاب و ...ش  را می زند و بدووووو با پرستار خدا حافظی می کند و اِن یکاد و آیت الکرسی  می خواند و نگاهش را می چرخاند به همه ی جایِ ...
19 آبان 1393

وقتِ دل

یک وقت هایی هم لازم می شود دلت را از هرجایی که هست، در هر عُمقی از دلتنگی که به سر می برد، با هر ترفند و حیله ای که بلدی و باید بلد باشی!!! بیرون بِکشی و بگذاری رویِ سرت، حلوا حلوایش کنی، به جایِ همه یِ نکوهش های همیشگی و قضاوت هایِ نا عادلانه، نازش را بخری، حرفش را بشنوی، صداقتش را تحسین کنی و به جایِ تمساحی خواندنِ اشک هایش، زلالِ برون ریزش را ارج بگذاری  برگ ریزان که خواست پاییز شوی، رعد بیاوری و برق بزنی، سبز شوی، تازه شوی آنقدر مهربانی کنی که عقده اش باز شود، نگوها را یکی یکی با بغض بگوید، دلتنگی هایش را در کنارِ شنیدن هایت،  با تمامِ وجود شنیدن هایت کم کم ؛ کم کند همان وقت هایی که باید هر دو دستِ دلت را بگیری، به هر چه ...
11 آبان 1393

"صبر"

 آقایِ خوب نمی دانم از کجا چندتایی نوشیدنی صنعتی(رانی) آورده بودند خانه، این پسرک هم می رفت و می آمد و شربت شربت می کرد و از همان ها می خواست، تصمیم گرفتم حُقه یِ نوشابه را عملیاتی کنم، محتوایِ قوطی را خالی و به جایش مثلاً آبِ لیمو شیرین بریزم که برایِ سرما خوردگیش خوب باشد و بعد جرعه جرعه به خوردشان دهم الیما: امیر رضا شما بفرمایید پیشِ بابا، مامان براتون شربت بیاره امیررضا در حالی که به یخچال تکیه می دهد و کفِ پایِ راستش را می چسباند به درِ یخچال: الی مامان امیرضِضا اینجا صبر !! پ ن : پسرک پسرک پسرک تو این "صبر" را از کجا آوردی و خودت را وفق دادی با مشقی که نوشتنش به همین راحتی ها هم نیست؟ اصلاً می دانی مادر سال ...
26 مهر 1393

با تشکر از آقایِ امیر نوری

دیروز حوالی ظهر و بعدِ آن مطابق معمول تلویزیون را می شنیدم و کارهایِ خانه را در غیابِ پسرک و آقایِ خوبی که رفته بودند شیر بخرند، وصله ـ پینه می زدم، تا رسیدنِ آقایِ صابرِ خراسانی که  پیش از این نمی شناختمشان، صدا و شعرشان کاری کرد که درست تا لحظه یِ مهمانِ شبکه یِ سه بودنشان!(راسِ اذانِ ظهر) میخ کوبِ جعبه یِ جادویی شوم که چندی است جادویم نکرده بود، بگذریم که ماهی پسرک بیش از همیشه سوخاری شد و خانه به آن درجه از تمیزی که پیش بینی شده بود نرسید، امـــــا با معجزه ی ِ کلامشان به جایی رسیدم که خیلی خیلی ویارش را کرده بودم و به هیچ راهی میسر نمی شد، کلی برایشان دعا کردم، عمر با عزت و سلامتی روح و جسم خواستم، و البته که کلی هم به حال و روز...
22 مهر 1393