بیست و 8
باباجی (بابایِ مامان): شما امیر خیکو هستید؟ امیررضا: نه نه نه نه! امیر ضِضا باباجی(با کلی اطمینان که " بله" را ضمن کلی شادی می شنود): امیر رضا پارک میای؟ امیررضا: نه نه نه! باباجی( با کلی تعجب): چرا؟ امیررضا: هوا سردِ باد میاد امیر هاچیم می شه باباجی (تعجب! بهت! درماندگی): امیر رضا(نفس نفس زنان وقتی بعدِ 2 ساعت پارک گردی 4 طبقه را رویِ کولِ بابا!!! بالا آمده و خوشحالی و انرژی از همه جایش می بارد در حالیکه نیم نگاهی به آشپزخانه دارد): امیر اومد، الی مامان پلو ماهی آماده است؟ الی مامان: نه پسرم ما که همیشه پلو و ماهی نداریم امیررضا: سوپ آماده است؟ الی مامان: نه امیررضا: آش داریم ؟...