امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

اِليــــــــــــما

بستني خيلي شكلاتي با روكش شكلات تلخ ممنوع!

نخ‌هايِ كلافِ زندگي بايد سفت و محكم چسبيده باشند به انگشتانت تا كنترل روزها و لحظه هايت در دستانت باشد و بتواني زندگي را مديريت كني، همين‌كه يكي دو روز تن بيمار شود يا روح احساس خستگي كند يا به دليلِ خوشي و ناخوشي - شادي و غم اين نخ‌ها چند روزي از انگشتانت جدا شوند، كُلي زمان مي‌برد تا سر رشته‌يِ امورت را پيدا كني، خانه خانه شود و آَشپزخانه و يخچال و كُمد و  خلاصه زندگي بر گردند همان‌جايي كه بودند،‌ برگشتنشان انرژي مي‌طلبد و حوصله‌يِ درست دَرمان....  بالاخره جمعه ظهر با كلي تلاش و كوشش و سعي و صبوري و كَمَكي غُرغُر برگشتيم به جايِ ۱۲ روز پيشمان،‌ اوضاعِ خ...
27 ارديبهشت 1393

برایِ آقايِ خوب

قِسمتم با هِمَتت هم پا شود و منِ گريزان از پايتخت را كِشان كِشان بكشاند به همان خانه‌يِ استيجاري تك خوابه‌يِ طبقه‌يِ اوّلِ يكي از كوچه‌ پس‌كوچه‌هايِ غربِ تهران  كه من در انتخابش هيچ سهمي نداشته باشم  و  همه‌يِ مسئوليتش را واگذار كرده باشم به سليقه‌يِ امتحان نشده‌ات، همه را از پايتخت نشين شدنم شگفت زده كنم و در جواب  " چي شد پس ؟" هايِ طعم دارشان، لبخند هاي الكي و از سَرواكني بزنم  كارهايِ انتقالم آنقدر بي‌دردسر و روان  و بي دخالتم در كمترين زمان ممكن  به انجام برسد كه نفهمم  ورود  به كلان شهر دوديِ تهران  تا چه حد مي‌تواند...
24 ارديبهشت 1393

سهم من ....

سهم من در كنار درختانِ سفيدْپوشِ پرتقال و نارنج و نارنگي   سهم من در كنار شالي‌زارهايِ نشاء شده‌يِ  عمو سهمِ من در كنار سال روزِ  ميلادِ آقايِ خوب و جشنِ آشناييمان سهمِ من در كنار اين همه سبزي زمين و زمان از اردي‌ بهشت بهشت گونه‌ي ِ  خدا به آرامش رسيدن مامان‌بزرگ هم شد.... راضي به رضايِ حق در آخرين سفرش به سويِ آرامشِ‌ ابدي خدايش كه سبك بال تر از هميشه بود، بدرقه‌اش كرديم حالا خانه‌‌يِ مامان بزرگ يكدفعه همه‌يِ جذابيتش را از دست داد و تبديل شد به دفترِ خط خورده‌يِ خاطراتم ، خالي خالي شد، درست مثلِ دلِ من در لحظه‌يِ شنيدن...
21 ارديبهشت 1393

اين جا تولد است...

عروسكم؛   بعضي‌حرف‌ها مخاطبِ خاصّ ِ خود را دارند، يعني فقط وقتي به زبان و قلم مي‌آيند كه تصور كني مخاطبِ خاصت يعني هماني كه بايد باشد!، نشسته است و تو را مي‌شنود، تو را مي‌خواند.بعضي وقت‌ها بايد در مقامِ مادر قرار گرفت و دردِ دل‌هايِ مادرانه را به دختر زد، همان‌هايي كه به خرجِ پسرها نمي‌رود، حتّي اگر دختركي از جنسِ خوبِ تو فعلاً وجود نداشته باشد،‌ نه فقط برايِ سبك شدنِ دل و آرامش بيشتر، برايِ اينكه انتقالِ تجربه شود، برايِ اينكه لااقل برايِ يك بار هم كه شده گفته شده باشند. راستش اينجانب تا ديروز از وقايعِ روزِ زن دلگير ...
10 ارديبهشت 1393

يك روز با مترو

پارك، مركزِ خريد و مترو بودنش تفاوتي ندارد، اين روزها چشم‌هايم خيلي بيشتر از همه‌چيز مامان‌بزرگ‌ها را مي‌بينند و گوش‌هايم از آن‌ها مي‌شنوند، اصلاً نمي‌فهمم چرا همه درموردِ مامان‌بزرگ‌هايشان با من حرف مي‌زنند، هر چند اين برايِ من و اين روزهايم كه مي‌گذرند خيلي هم خوب است. از ورودي مترو با يك مامان‌بزرگِ صورت گرد ئ خيلي سفيد همسفر شدم تا داخلِ مترو، آهسته آهسته پشتش راه رفتم تا بودنم را نفهمد، داخلِ مترو جايي ايستادم كه در زاويه‌يِ ديدم باشد و عكس‌العمل‌هايش را ببينم، "بازارِ روزي" است مترو برايِ خودش و برايِ مسافرانش، يك خانم ما...
10 ارديبهشت 1393

تـــي سرِ فِدا

هفت ساله كه بودم، خانه‌يِ مامانِ بابا را با فاصله‌يِ ۸ كيلومتري از خانه‌يِ مامانِ مامان "شمال" محسوب نمي‌كردم، خانه‌يِ مامانِ مامان هم‌بازي داشتم و چون تعدادمان كم‌تر بود نازمان را گران‌تر مي‌خريدند و بيشتر مي‌كشيدند.آن‌جا را دوست داشتم و خيلي سخت رضايت مي‌دادم برويم خانه‌يِ مامانِ‌بابا  هرچند خانه‌يِ مامانِ بابا بزرگ‌تربود، عمه‌هايِ مجردِ با حوصله داشت، باغ داشت،‌كلي مرغ و خروس داشت؛ چشمه‌اي وسطِ حياط  با ماهي‌هايِ سياهِ كوچك داشت، مزرعه‌يِ‌برنج داشت و بهارها بويِ شكوفه‌هايِ  ...
2 ارديبهشت 1393
1