امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

اِليــــــــــــما

دَر هم

امیرجان یک وقت هایی هم "باید هیچ کاری نکرد"، نه اینکه "نباید هیچ کاری کرد"؛ باید دست هایت را ستون شانه هایت کنی و تمام روزمرگی هایت را، فکر هایت را سُر دهی پشت سرت، به جایی که دستت به دستشان و فکرت به وجودشان نرسد، بعد چشمانت را ببندی و با چشمان بسته زُل بزنی به دورترها، به افق های نیامده و رها شوی از قیدهای از خودت رسیده و تحمیلی بعضی وقت ها واقعا باید هیچ کاری نکنی ... هیچ کاری پسرم با آدم ها مدارا کن، بعد دوباره با آدم ها مدارا کن ، وباز با آدم ها مدارا کن به این جا که رسیدی بس است، کافی است، نوبتی هم که باشد نوبتِ خودت است، به این جا که رسیدی با خودت مدارا کن، فقط و فقط با خودت، مخصوصا با آدم هایی که...
29 دی 1393

سوهان

امیر رضا در حال بدو بدو ، پدر جون (بابای گرامی آقای خوب) از یک جایی که در دید پسرک نبود تکه ای سوهان در دهانش گذاشتند پسرک در ادامه ی بدو بدو سوهان را نوش جان کردند و بعد از مکث!!! فکر !! صبر: پدر جون این چی بود امیر خورد؟ پدر جون : سوهان امیر رضا با لبخند : امیر سوهان می خواد پدرجون : امیر رضا در حال بدو بدو ، پدر جون (بابای گرامی آقای خوب) از یک جایی که در دید پسرک نبود تکه ای سوهان در دهانش گذاشتند پسرک در ادامه ی بدو بدو سوهان را نوش جان کردند و بعد از مکث!!! فکر !! صبر: پدر جون این چی بود امیر خورد؟ پدر جون : سوهان امیر رضا با لبخند : امیر سوهان می خواد پدرجون : پ ن : قوتِ قالب پسرک در آخر هفته ای ک...
27 دی 1393

لامپِ کم مصرف

حکایت لامپ های کم مصرف در نوعِ خودشان هم منحصر است هم جالب همین هایی که عمرشان بلندو مصرفشان کم است،که خیلی دیرتر از معمول به نقطه ی صفر می رسند و دیگر نمی توانند یک باشند همین هایی که آرام آرام و بدون جلبِ توجهت، کم رنگ و خاموش می شوند و تا لامپ های بعدی را جایشان نبندی، تا چیزی برای مقایسه وضع امروزشان با روزهای ِ سرحال بودنشان پیدا نکنی، کم توان شدنشان را نمی بینی، حس نمی کنی درست مثل آدم های اطرافمان ...که عمری از آنها گذشته، که با توجه به مقتضای سنشان کم توقع و کم مصرفند، که اهل ناله و شکایت و گله نیستند، که به واسطه ی کنم نوجهی ما و تکرار دیدنشان، عمقِ جای پای زمان را روی صورتشان،قامتشان و توانشان حس نمی کنیم همین هایی که ی...
23 دی 1393

مثلاً بیست و 9

همین پریشب در مراسمِ اختتامیه ی ِ بیداری و لحظه های آخرِ رسیدن به خواب، با خودم فکر کردم اگر پسرک باز کردن در یخچال را یاد بگیرد روزهایی به مراتب سخت تر از آن دوران ماشین لباسشویی مُفلس پیش رویِ یخچالِ نازنین است، داشتم فکر می کردم ،هی دارد با بهانه و بی بهانه درش را باز کند و بسته کردنش را در ذوقِ به دست آوردن خوراکی فراموش کند، شیشه ها امانشان از دستِ پسرک لبریز شود و همه ی ممنوعه هایی که قایم می کنیم برای قاچاقی خوردن لو برود، تصورش هم سخت بود... خیلی... خودم را مُجاب کردم که کو تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا آن روز و خوابیدم همین دیروز که یواشکی داشتم ذوقِ غذای من درآوردی با خمیر یوفکا را با قطره هایِ آب که ظرف ها را می ش...
22 دی 1393

آی قصه قصه قصه

یکی دیگر از رویاهایم با محوریت!!! جناب آقای امیررضا محقق شده است،شب های زمستان که یک دفعه وبی انتظارت از وسط روز می پرند تویِ خانه، کارهایمان را که سبک می کنیم، وقت خواب که می رسد، کنار پسرک دراز می کشم و چند تایی(مثلاً ده تا یا دو تا پنج تا یا سه تا سه تا) کتاب با صدای بلند و هرهر و کِرکِر می خوانیم وادایِ  همه ی ِ جانورهایِ تویِ کتاب ها را دوتایی در می آوریم و بعدش یه کمی در مورد اتفاقاتِ روزمان حرفِ  می زنیم و  دعای شب هایمان را می گوییم و جایِ همه ی خاله ها و عمه ها و عموها را خالی می کنیم و چندین و چند بار آب می خوریم وشب به بِیر!! می گوییم و  وارد چرخه ی خواب می شود و بلاخره می خوابد، اما وقتی قصه ی خواب پدر و پسری ...
21 دی 1393

روزهای ِ تعطیل!!!

اصلا دست خودم نیست؛ شما فکر کنید نوعی مرض نهفته است که درمانش هم طول می کشد و هم صد در صد محقق نمی شود، هر کاری هم بکنم و همه ی همتم را هم جمع کنم نمی توانم، نمی شود صبح ها خوابید. خورشید خانم همین که از پشت کوه ها بیاید؛ قبل همه من را بیدار می کند و تهدیدم می کند که وای به روزم اگر چشمم بسته بماند. البته که فقط روزهای ِ تعطیل!!! تا اینجا ی مرض خود آزاری است، مخصوصا وقتی شب دیر خوابیده باشی و در طول هفته همین یکی دو روز را داشته باشی برای بیشتر خوابیدن، اما... اما، بقیه اش"دیگر آزاری" است، وقتی نمی توانی تنهایی بیدار بمانی و تمام آرزوهایت را برای داشتنِ "یک پرانتز باز انحصاری" یا " یک تنهایی یک ساعته" یک دفعه...
20 دی 1393

یک تاشش

1- مرغِ عشق هایی که همکارِ اداره یِ سابق! به امیررضا هدیه داده بودند بعد از هفت ماه منتظرِ چهارتا مسافرند، بانو رویِ تخم هایِ کوچکش نشسته و هیچ دغدغه ای ندارد به جز گرم نگه داشتنِ پوسته ی نازکِ مهمان هایش، اصلاً نگران تعرض و حمله یِ دشمن هم نیست؛ همه یِ اختیاراتش را با جا! تفویض کرده به مردِ خانه و مادرانگیش را مشق می کند، مردِ خانه گاهی برایش می خواند، دانه می برد و کلاً مواظب است خَم به ابرویِ خانواده نیاید.(برداشت و قضاوت آزاد است!!!!!!!!!!) 2- من کِش می آیم ، کارهایم بیشتر می شوند، من با خودم مراقبه ی صبر می کنم آدم هایِ اطرافم جسورتر می شوند، به هزار برنامه و همت و گفتگوهای تنهایی سکوت می کنم، فریاد آدم ها بلندتر و بلندتر می شود...
6 دی 1393

کُنجد

از شمال که بیایی، صندوق عقبِ ماشین پر است از کلی خوردنی خوش مزه و تازه که از آدم های ِ دوست داشتنی اطرافت هدیه یِ روزهایِ پایتخت نشینی ات شده، کلی تازه هایی که بیشتر از هر چیز ویتامین محبت دارند و حالت را خوب می کنند، خدا قسمتتان کند عمویی که باغش پرتقال و نارنج های آبدار دارد و قلبش کلی سخاوت و مهربانی سه تایی نشسته ایم  پایِ بساطِ پرتقال و نارنگی و کیوی از آب گذشته الیما پوست می گیرد و پسرک برگ برگ شان می کند و با ترتیبی که خودش درکش می کند، مرتبشان می کند در یک ظرفِ دیگر باباب دل دل ناخونک می زند امیررضا حینِ انجام ماموریتِ خطیرش: باباب دلدل امیر آماده نکرده  هنوز، صبر کن باباب دلدل یواشکی ناخونک می زند امیررضا...
1 دی 1393
1