امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

اِليــــــــــــما

بعضی مامان ها

همبن چهار حرفِ ساده یِ "میم" و"الف"و "دال" و "ر"وقتی به همین ترتیب کنارِ هم می نشینند، کائنات را وا می دارند تا به احترامِ موجودی محترم و ارزشمند تمام قَــــــــــــد قیام کند و ساکت بماند مامان ها بی تعلق به نژاد و فرهنگ و سواد و خیلی موارد دیگر ، بسیارشبیه همند، با فرسنگ ها فاصله روزهایِ مادرانه یِ مشابه را تجربه می کنند و حسّ هایی شکلِ هم را از سر می گذراند خیلی از خانم ها؛ مامان به دنیا می آیند، ِبا یک غریزه یِ ارزشمندِ خدادادی؛ از همان سال هایِ اوِّل، مامانِ عروسک هایشان می شوند و برایِ همه یِ کوچک ترهایِ موجود در خانه و خانواده و همسایه مشقِ مادرانگی می کنند یاد می گیرند بیشتر وقـت ها سیر باشند؛ کم تر بخوابند و طعمِ خیلی چیزها ...
29 فروردين 1393

كاش يكي به جز من! مقصر بود ...

ميهمان‌داري با بچّه سخت است، نــــــــــــه! ميهمان‌داري با بچّه  آن هم از نوعِ نوپايش خيلي سخت است، اين‌كه يكي هيچ دركي از وضعيت و شرايط و اين‌همه  درهمي اوضاع نداشته باشد و وسطِ آن همه ماجرا و كارهايِ به هم پيچيده پلنگ‌صورتي محبوبِ درازش را كشان كشان از اتاقش بكشاند تــــــــــــــــــا آشپزخانه و رهايش كند كنارِ بساطِ عجيب و غريبِ مامان! و خيلي جدّي معرفيش كند : مـــــ ا مــــ ان    " پـــــَ " ! سخت‌ترش هم مي‌كند. و خيلي سخت‌تر مي‌شود وقتي كار را يك‌دستي بگيري، مطمئن باشي كه كارِ زيادي ندارد و حتّي اگر آقايِ خوب از صبح تا ظهرِ پنج‌شنبه سرِ كار باشد، به راح...
25 فروردين 1393

نِ نِ

دلِ آسمان نگرفته باشد و بارانی در راه نباشد، پسرک سهمیه ی ِ عصرگاهی پارکِ سر کوچه دارد، یک وقت هایی با باباب! یک وقت هایی با مامان و بییشتر وقت ها هم همگی با هم حالا  پسرک قریبِ به یقین مطمئن است که تنها سرسره یِ بزرگ وسرپوشیده یِ پارک تولیدِ نی نی می کند، از 3  تـــــــــــــــــــــا 12 سال! دختر و پسر به جایِ بازی با سرسره هایِ کوچکتر، در انتهایِ سرسره یِ بزرگ خم شده منتظرِ سُر خوردنِ بچّه ها می ماند، دانه دانه که سَر می رسند هر دو دستش را بالا می برد و بلند می گوید "نِ نِ" و اصلاً هم تکرارِ قیافه هایِ نی نی ها در  سُرخوردن هایِ بعدی از هیجانش کم نمی کند.... + پارک روز به روز شلوغ تر می شود، بچه ها و مامان هایِ بیشتری...
25 فروردين 1393

اين حالِ منِ با توست

پسرک.......  پسرك........  پســــــــــــــــــــــرم؛ اين... همين ..... يكي يكي اعدادي كه به اندازه‌ي لباس‌هايت اضافه مي‌شود  نيم نيم شماره‌هايي كه در فواصل كم نمره‌يِ كفشت را بيشتر مي‌كند دانه دانه كلماتي كه بر در دايره‌يِ لغاتِ محدودت با تلفظِ‌ خاصّ خودت،  افزون مي‌شود سانت سانتي كه رويِ قَدَت مي‌نشيند ميل ميل وزني كه هِن هِن مادر را براي رسيدنِ به طبقه‌يِ چهارم، در مي‌آورد شمارشِ مرواريدهايِ سرزده از لثه‌هايت كه از انگشتانِ دستانم تجاوز مي‌كند انگشتانِ فرو رفته‌ات در گواش كه  بر سپيدي دفتر، چَشم چَشم مي...
20 فروردين 1393

جهان كوچكِ من از تو زيباست

آخرین پیازِ باقي‌مانده از سالِ تمام شده، آرام آرام در حالِ طلايي شدن است، دو هفته مانده تا تكليفِ تيمِ  اوّل ليگِ برتر مشخص شود به، خاطرِ حساسيت بازي ها و از شانسِ بهاري ما، هشت بازي هم‌زمان رويِ آنتن رفته و مشغول پخش است،‌از تجميعِ‌ تمامِ‌حواسِ آقاي خوب برروي بازي‌هاي در حال نمايش، نهايت استفاده را كرده و برايِ خودم در آشپزخانه حكم‌راني مي‌كنم  مدّت‌هاست دلم ماكاروني با مرغ و قارچ و سُسِ سفيد مي‌خواست، با يك كمي پيازچه و جعفري، بهانه‌اش هم پسرك! از سري عقايدِ غيرِ قابل تغيير آقايِ‌خوب آن است كه، هر خوردني تنها بايد به شيوه‌يِ مرسومي كه مي&zwnj...
18 فروردين 1393

از صادقانه‌هايِ مادرانه ....

بدونِ هيچ دليل و برهاني اين موضوع يكي از صادقانه‌هايِ مادرانه است  كافي است دو  مادر (ترجيحاً داراي فرزنداني هم‌سن  بااختلافي در بازه‌يِ چهار سال) كه جنسيتِ فرزندانشان هم اهميّتي ندارد، به‌هم برسند مهم نيست نسبتشان چه باشد، چند وقت يك‌بار هم بار ببينند يا اصلاً افزون بر مادر بودن نقطه‌‌يِ مشتركِ ديگري هم داشته باشند يا نه كم حرف‌ترين‌هايشان به هم كه مي‌رسند كلّي حرف و حسِّ و حالِ‌مشترك دارند برايِ در ميان گذاشتن بي مقايسه‌‌‌يِ بينِ‌ بچه‌ها از عاداتشان مي‌گويند و تَبَعاتِ ناخواسته‌اي كه از هم...
16 فروردين 1393

مثلِ همه‌يِ مامان‌ها

از همان وقتي كه مرخصيِ كوتاه‌مدّت و زودگذرِ در كنار پسرك ماندن تمام شد و دوباره تبديل به كارمندِ وظيفه‌شناسِ دولت شدم ، عادت كردم به خانه كه مي‌رسم يا پسرك در بغلم باشد يا يك جايي در چهارچوبِ خانه و اغلب هم خواب...   عادت كردم به بيصدا كردن گوشي قبل از  ورود،به آرام و  با سر انگشت به در زدن،به آهسته وارد شدن، و هوايِ پسرك را نفس كشيدن خاله فاطمه(پرستارِ مهربانِ‌پسرك) دلش خواست امروز ميزبانِ پسرك در خانه‌ي خودشان باشد؛ از ديشب برنامه‌يِ بُردنش را اجرا كرديم، حوالي ۶صبح پسركِ بيدار حليم و سنگكِ تازه خريد و رسيد به خاله فاطمه، خيلي جدّي با من و آقايِ خوب خداحافظي كرد و  در اغوشِ ...
11 فروردين 1393

اين روزها

كلي تلاشِ دستِ‌ جمعي كرديم كه بعدِ از تصادفاتِ اتّفاقي پسرك با زمين و آدم‌ها و اجسام كه اتفاقاً خيلي خيلي هم تكرار مي‌شود، به هم‌دردي و دلجويي بسنده كنيم، مسئوليت‌پذير باشيم و تقصير را گردنِ زمينِ بي مبالات و آدم‌هاي بي ملاحظه و اجسام كور نيندازيم ،ديروز پسرك هنگامِ بازي با سَر تشريف بردند توي كمد، آخ و واخي گفتند و در حالي‌كه سرِ مباركشان  را در دست  گرفته‌بودند و با چشم دنبالم مي‌كردند،كشان كشان خودشان را به من رساندند و مامان را بوسيدند و كمي با كلماتِ مقطع از اتفاقِ افتاده حكايت كردند  و همچنان سر به دست رفتند سراغِ ادام...
11 فروردين 1393

نه دور، نه بعيد

مامانِ بابا؛ همين نزديكي‌ها مسئولِ همه­يِ اموراتِ زندگيش بود، همين چند سالِ پيش سامان‌دهيِ  كلي زمين و باغ و مزرعه  را از كاشت تا برداشت و فروش مديريت مي‌كرد و كارهايِ سالشان را با برنامه و حساب‌شده پيش مي‌برد، حالا بدونِ بابابزرگي كه خيلي زودْ‌سَفر بود، كم آورده است؛ همه‌جوره كم آورده است، بچّه‌ها نا اميدش كرده‌اند؛ حوصله نكردند و سهمشان را از ارثِ پدر خواستند به زور خواستند، نه حُرمتِ او را مراقب بودند نه شانِ برادري و خواهري  را در خور به جا آوردند، همين‌ها شد كه مامان‌بزرگ ترجيح داد گذشته را كم‌كم فراموش كند، ‌بچه‌ها را... موقعيتش را، و  تنها خا...
6 فروردين 1393
1