امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

اِليــــــــــــما

باز امشب شبِ يلداست اگر بگذارند ...

چهارزانو بنشينم روي زمين و انارهايِ شسته و خيس را بگذارم داخلِ كاسه يِ سفيد و نارنجي دوست داشتنيم...بسم الله بگويم و يلدايم را ، دومين يلدايِ در كنارتو بودن را آماده كنم ...   سرِ اولين انار را جدا كنم ... هنوز چشمم به سرخي دانه هايش نرسيده باشد؛كه دو تا پايِ كوچك با عجله خودشان را برسانند به من و بساطِ قرمزم! گرمي دو زانويِ كوچكت را مماسُ بر زانوهايم حس كنم ... كه مثلِ من چهار زانو نشسته  كنارِ معركه يِ نقاشي شبِ يلدا... نگاهت به دستانم باشد.. به ردِ سريعي كه از انگشتانم به جا مي ماند و  نگاهم به دو دوِ ريزِ چشمانت باشد بر رويِ همه ي اتفاق هايِ در گذرِ اطراف پسرك؛  امروز مي شود...
30 آذر 1392

آدمي است ديگـــــــــــــــــــــــــــــر....

تا همین دیروز در طبقه یِ پنجم اين اداره يِ عريض و طويل و البته درب و داغان، یک نفر  کلیددار آشپزخانه بود... همكارِ پا به سن گذاشته يِ ما..... سنش برابرِ گفته يِ خودش و تاييدِ شناسنامه اش چيزي حدودِ ۸۰ سال بود .... و تعجب ِ  همه ي ِ ما از ادامه يِ خدمتش بعدِ اين همه سال .... همان عمويِ‌بسيار پولدار ... كه هميشه تهِ‌تهِ جيبش چند تايي چك پول داشت و برايِ ديدنِ پسرش سالي دو بار ميهمانِ خارجه مي شد!! صبح ها قبل از  همه با آن يكي پسرش كه كلي مايه ي ِ فخرش هم  بود با همان سانتافه يِ معروف به اداره مي آمد ... خيلي جدي ريشش را مي زد، موهايش را آب و شانه مي كرد و سماور را آب و آب را...
29 آذر 1392

به شرطِ‌ آنكه هنوز هم بابا بزرگ باشد...

اینکه فکرم در این همه شلوغی روزها و بی خوابی شب ها،این همه مَحال طلب شده باشد، خودم را هم مي خنداند   ديشب را به كل، در تمامِ لحظه هايِ خواب و بيداري؛ آرزويِ يك شب خوابِ مجردي در اتاقِ كوچكِ خانه يِ بابا بزرگ را داشتم به شرط آنكه نيمه يِ اردي بهشت باشد.....شكوفه هايِ نارنج هم مثل سال، رسيده باشند به بهار.. بهاري سفيد و معطر مامان بزرگ پشه بند را سرهم كرده باشد... رختخواب هايِ خنك و يه كمكي نم دارِ شمال ولو شده باشم رويِ سفيديِ‌ ملحفه هاي صـــــــــــــدايِ خوابِ شب ؛ همه جا را ساكت كرده باشد هر دو پنجره يِ اتاق باز باشند ... يكي رو به كوه ؛يكي رو به حياط .... نفس هايم را عميق تر بكشم تا شايد فرقِ‌عطرِ محبوبه يِ...
24 آذر 1392

این یلدا که بیاید....

آندازه یِ بهانه اش بزرگ نیست ... اصلِ اتفاقش بر مي گردد به چیزی حدودِ یک دقیقه ،‌ كه آخرین شبِ پاییز را از باقي شب هايِ سال متمایز کرده و طولش را زیاد کرده و رنگش را سیاه و نامش را یـــــــــــلدا وقتِ خوبِ شمارشِ جوجه ها.... شده بهانه یِ کلی برنامه ریزی هایِ از قبل کجا جمع شدن ها راس چه ساعتی به هم رسیدن ها دور هم نشستن ها هندوانه شکستن ها و انار دان کردن ها و آجیلِ شیرین خوردن ها و بهانه ی درِ خانه ی هم را زدن ها .. سراغ حافظ را گرفتن ... دلش را به فاتحه ای شاد کردن و بر نیتِ پاکش تفال زدن اندازه ی ِ بهانه اش بزرگ نیست ... برایِ دلهایِ بهانه جویمان، هدف.... آن به هم رسیدن است و گونه ی هم را بوسیدن ... این ی...
23 آذر 1392

برسد به دستِ اهاليِ فردا

جهان،زمين،آسيا،ايران،تهران سال يك هزار و سيصد و نود و دو هجري خورشيدي – بيست و دوّم آذر ماه – روزِ جمعه اينجا هنوزهم جمعه­ها مردِ خانه با بربري كنجدي يا سنگككِ سنتيِ دورو خاشخاش،قابلمه­يِ حليم و كله پاچه به دست سلام و صبح به خير گويان،صبح را زيبا مي­سازد... هنوز هم از در نرسيده ،با صدايِ‌موسيقي و عطرِ نانِ تازه، اهالي را مي كشانند بر سرِ سفره­­يِ صبحانه؛ اينجا جمعه ها ، رژيم هايِ غذايي آسان تر مي­شود و كلي از غيرِ مجازها ، مجاز مي شود هنوز هم،ناهار جمعه از اهميّتِ خاصي برخوردارست و خيلي خوب مي­تواند حتّي اهالي چند خانه را كنار هم سرِ يك سفره بنشاند، مثلاّ به بهانه­يِ آبگوشت ...كه اصو...
23 آذر 1392

سهمِ من ....

و در پايان،شبِ من هم رسيده باشد...   شبِ پُر از شرط و شروط هايِ يك مادر، از نوعِ كارمندش! يك شبِ دير و كِش دارِ انتهايِ پاييز... خانه هم رسيده باشد به راسِ سكونش...به همان ساعتِ  دوست داشتني چراغ هايِ كوچكِ چشمك زن مودم...محافظ يخچال و تلويزيون....دستگاه گيرنده...و صفحه ي نمايش يارانه... كه همه وسيله ها مرتب و منظم نشسته باشند سرِ جايِ خودشان...كه كارهايِ امروز به عدد صفر رسيده باشد و تو تيكِ كوچك و دوست داشتني ليستِ همه ي ِ كارهايِ امروزت را زده باشي... پسرك با لباس هايِ تميز و از آن مهم تر،قطره يِ آهن خورده ، رسيده باشد به روياهايش... و هيچ صدايي از هيچ گوشه اي نيايد... سكوت و سكون و آرامش.... ...
19 آذر 1392

من بودم مي گفتم؟

من بودم مي گفتم؟   من بودم مي گفتم؛نگهداري يك بچه ي كوچولويِ نانازي كه نهايتاً روزي چهار-پنج بار نياز به تعويض پوشك داره و  چند بار هم غذا خوردن، چه سختي داره؟ من بودم مي گفتم؛مگه ميشه مامان ها نتونند برايِ بيرون رفتن، لباس بچه رو انتخاب كنند؟ من بودم مي گفتم؛ مهموني رفتن با بچه ها اصولاً نبايد مامان ها رو اين همه شاكي كنه؟ من بودم مي گفتم؛مگه يه بچه چقدر كار توليد مي كنه كه ۲۴ ساعت كفايتِ مامان ها رو نمي كنه؟ من بودم مي گفتم؛ مگه ميشه يه بچه بد غذا باشه!!! شايد مامانش تنوعِ تو غذا پختن و رعايت نمي كنه؟ من بودم مي گفتم؛مگه ممكنه آدم با بازي با بچه ها خسته بشه؟ من بودم مي ...
17 آذر 1392

بيخِ كارهــــــــــــــــــــــا

به نظرم كارها از همان جا بيخ پيدا كرد كه  تلفن همه گير شد كه قرار شد،‌قبلِ از ديدن هم ، حتّي به بهانه ي عصرانه و شب نشيني، از قبل خبر دهيم كه هي خوردني به خوردني هاي خانه اضافه شد و تنوعش بيشتر و بيشتر شد و باز هم راضي نبوديم به مهمان بي خبر رسيدن از همان وقتي كه ، در سفره هايِ خودماني، تعداد غذاها از يكي بيشتر شد و سفره ها بزرگ و بزرگ تر شدند از همان وقتي كه عموها برايِ خواب خانه يِ برادرها نماندند و محفلِ شب نشيني دختر خاله ها و پسر خاله ها تعطيل شد وقتي كه همه چيز نوبتي شد، زنگ زدن براي احوال پرسي، سر زدن هايِ از قبل برنامه ريزي شده از همان روز و شب هايي كه هر كس براي خودش صاحبِ اتاق شد و در بستن ها و حريم داشتن ...
16 آذر 1392

مَگوهايِ من و پسرك!قسمت دوم

کاملاً قابلِ پيش بيني بود   كلّي هم شاهد داشتم و البته تجربه هاي اطرافيانِ از دور و نزديك كه روزي امّا خيلي دور ، اين اتفاق براي همان فندقِ پنجاه و چند سانتي هم  رُخ خواهد داد ؛ بازتابِ صدايِ خودم را هم مي شنيدم كه : " پسرك لطفاً اوّل پاهايت را بشور" اما قرار نبود اين تصورِ تلخ اينقدر زود خودش را دوان دوان برساند به واقعيت لايِ انگشت هايِ پسرك ۱۶ ماهه يِ خانه ي ما ، حتي وقتي جورابي نپوشيده و بيرون نرفته ، تهِ تهِ تهش بوي پا گرفته ... اين را فقط من مي فهمم ... چون يكي ديگر از فانتزي هايِ ديگرش هنگام شير خوردن اين است كه  با يكي از  دستهايش پايِ مباركش را به لبم نزديك مي كند تا ببوسم... خ...
13 آذر 1392

قاشق و رَد كن بياد.....

آموزشِ تشكر به پسرك را از شكرگزاري به درگاهِ خدا شروع كرديم   يعني دقيقاً از اون سوي اصلِ ماجرا  ..... من لم یشکر الخالق لم یشکر المخلوق بعد از خوردنِ هر چيزي ،‌دست هايمان را به شكلِ قنوت بلند مي كنيم  و بلند مي گوییم الهي شكر..البته اگر پسرك جايي حوالي ما باشد و او هم با اندكي اختلاف ، تقليد مي كند شكر گزاريش غليظ تر است.. دست ها را در حالتِ كشيده تا جايِ ممكن بالا مي برد و چيزهايي هم مي گويد يكي د روز  است بد قِلقي مي كند برايِ غذا... غذايش را جوري انتخاب كردم ، كه بتواند با انگشتانش بردارد و بلكه خودش بخورد همان چیزی که مامان هایِ با حوصله اسمش را گذاشته اند، غذاهايِ انگشتي ...
11 آذر 1392