امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

اِليــــــــــــما

مورد داشتیم

مورد داشتیم  چندین برابر وقتی که برای خواندنِ يك پست جديد از وبلاگِ مورد علاقه اش صرف می کند، وقت مي گذارد و نظرات بقیه و جواب های صاحب وبلاگ را  مو به مو و با دقّت می خواند و بر همان اساس یک نظر بی ربط مي نويسد و می رود . . . . خودم را نگفتم به جان خودم دوستانِ نازنينم را هم نگفتم به جانِ خودم يك وبلاگِ ديگر بود و نظرِ يكي از مخاطبينش
7 بهمن 1392

فقط همين...

اوّل نوشت : به بهانه­يِ موضوعِ انشاء اين هفته است؛ براي پيشگري از اتفاقِ ناخواسته­يِ شنبه­يِ قبل  آبيِ كاموا را با كلي وسواس ‌به اميد آنكه رنگش بر زلالِ چشمانش بنشيند و زنگارش زنگِ قشنگِ نگاهش شود؛ انتخاب كردم. كاموا را دور انگشتِ اشاره­يِ دستِ راستم مي­پيچم و كلاهِ دخترك را اندازه­ي دورِ سر همين روزهايش سر مي­اندازم و فكرهايِ نيمه­كاره­ام را درست از همان­جايي كه رهايشان كرده­بودم؛ از سر مي­گيرم.  به سايه­هايِ شعله­يِ بخاري كه لرزان بر خوابِ معصومانه­يِ صورتش مي­نشيند و برمي­خيزد، خيره مي­شوم اين دخترك سه ساله­يِ سفيد و طلايي همه­ي...
6 بهمن 1392

حوالی یک و نیم سالگی

جسارت کردیم و به خودمان جرات دادیم یکی دو تا از وسیله­هایِ تبعیدی از رویِ عسلی­ها را برگرداندیم سرجایشان، بعد از یک سال و نیم!یکی از آن­ها هم شد جایِ دستمال کاغذی، هر وقت که سراغشان می­رود "نه" می­گویم و تذکر می­دهم و کار که از کار گذشته باشد خواهش می­کنم دستمال­هایِ بعضاً مچاله شده را برگرداند سرجایشان؛ فارغ که باشم از حالش، جشنِ رویاییش را ترتیب می­دهد، تا نگاهم را بر رویِ حرکتِ دست­هایش حس می­کند، با آخرین دستمال­کاغذی در دست، گوش­هایش را پاک می­کند که یعنی قضیه جدی است و به دستمال نیاز داشته است؛یا یکی را می­آورد و بینی مرا پاک می­کند، درست همان زمانی که گلوله­ها اطر...
4 بهمن 1392