امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

اِليــــــــــــما

مشتركي كه حقّش نيست....

روزهايِ دل دادن و قلوه گرفتن و روبان قرمز و  گُل­هايِ سرخِ ساقه بلند و عطرهايِ ملايم و عروسك­هاي رنگي و شكلات­هاي تلخ و كافي شاپ­هايِ طولاني و خالي بستن­هايِ مرسوم، روزهايِ  كتاب هديه دادن و هديه گرفتن و شاعر شدن و آهنگ­هايِ پُر خاطره را بلند بلند گوش­كردن  و همراه خواننده­اش لب زدن! روزهاي پياده­روي­هايِ بي­هدف و بي­خستگي،عاشقانه­هايِ مينيمال ردو بدل كردن و  ساعت­هايِ درازِ تلفني حرف زدن و خسته نشدن و به تكرار نرسيدن و صدايِ همه را درآوردن  هواهايِ دونفره­ و زمين­هايِ گردِ به هم رسيدن  روزهايِ داغِ كم كم يكي شدن؛ به هم رسيدن و با ...
30 دی 1392

نفرِ آخر بودن کلی کار می­بَرد

درست به اندازه­یِ سنّ ِ پسرک، هنگامِ ترکِ خانه­یِ سه نفری باهم؛ من و امیرفندق کوله به دوش چهارطبقه را به کوب می کوبیدیم و می رسیدیم به کوچه و بعد چند قدمی آن­ورتر پارک و سرمان را گرم می­کردیم با بچه­هایِ در حالِ بازی و گربه­هایِ همیشه گرسنه و به دنبالِ غذا ؛ تـــــــــــا همین دیروز، که آقایِ خوب و پسرک با کوله­یِ آماده رفتند و خانه به سکوت مطلق رسید خداییش چسبید، سر فرصت آماده شدن و روسری انتخاب کردن و جوراب پوشیدن،بی هیچ چشم مامان جانی و باشه پسرِ گلمی! امّا فراموش کرده بودم وظایفِ نفرِ آخر بودن را... جمع­آوری زباله­ها از آشپزخانه و دستشویی، خاموش کردن مودم، هدایتِ همه­یِ هاپ­هایِ پسرک به ت...
29 دی 1392

هجده تمام!

این­روزها که روزشمارهایِ تکرارنشدنی جایشان را به ماه­گَردهایِ دلچسب داده و ماه­گردهایِ نازنین هم رسیده­اند به یک و نیم­سالگیِ دوست­داشتنی، من و پسرک و آقایِ خوب هم به انتهایِ هجده ماه زندگی سه نفره رسیده­ایم، از پشتِ ازدحام­ یک حسِّ مطلق و یک غریزه­یِ برتر به نامِ نامی مادرانگی، گوشه­هایِ کوچکی از اندامِ فراموش شده­یِ زنی به نام من به چَشم می­خورد.یکی که انگار فرصت کرده خودش را از پستویِ همه­یِ این روزهایِ پُر مشغله به من برساند به زندگی! حالا که پسرک زیتون را به گوجه و گوجه را به خیار و پنیر را به همه­یِ این­ها ترجیح می­دهد، من هم فرصت دارم خُرده­هایِ فراموش شده­ام ...
26 دی 1392

دلخوشي­هايِ سرزده

آقايِ سيّدكمال جواني خوش­رو و خوش­پوش و مودّب و تازه داماد هستند، همكارِ بسيار خوب ما 30 ساله از تهران. هر وقت، تاكيد مي­كنم، هر وقت و هر زماني كه مادرشان زنگ مي­زنند يا در هر شرايطي كه با مادرشان حرف مي­زنند " جانم مامان جان " بر زبانشان جاري است و كم تر هم نمي­شود.... به من به عنوانِ يك شنونده­يِ غيرِ مخاطب، خيلي  خيلي مي­چسبد.... خانم­ها ؛‌ آقايان لطفاً، اين دلخوشي­هايِ سرزده را از مامان­جان ها و  بابا جان­هايمان دريغ نكنيم .... ...
24 دی 1392

یکی به نام شما ...

بعضي حرف­ها را فقط مي­شود به بعضي­ها گفت برخي­ خواسته­ها را فقط مي­شود از بعضي­ها خواست همان بعضي­ها كه كمند و كمتر و كمتر هم مي­شوند امّـــــــــــــــــــــــا بعضي حرف­ها و برخي خواسته­ها را فقط مي­شود از يكي خواست يكي كه مثل هيچ كس نيست مثل هيچ كس هم نمي ­شود يكي مثلِ شما مثل نه يكي به نام شما همان نامِ هميشگـــــــــــــــي از آن­يكي مي­شود همه چيز خواست مي­شود چشم­ها را بست و آرزوها را بلند بلند فرياد كرد راستي شما كه اين همه خوب و رئوف و مهربانيد شما كه مثلِ‌هيچ كسي نيستيد و هيچ كسي هم مثلِ شما نيست شما كه بر بلندايِ كائناتتان فكر ...
22 دی 1392

اينكه.....

جنابِ آقايِ خوب اينكه ساعتِ يك ربع به هفتِ صبح، صندلي كنارت در ماشين را اشغال مي كنم و هيچ مِزاحي در  بابِ كثيفي ماشين نمي­فرمايم! اينكه وسايلِ اداره و ابزارِ تعمير سيستم هايت را از شبِ قبل كيسه نمي كنم و محضِ احتياط رويِ جا كفشي نمي­گذارم! اينكه جا صابوني­ها در جاي جاي خانه خالي مي شوند و خالي مي مانند و به رويِ خودم نمي­آورم ! اينكه جعبه­هايِ  حصيري، خالي از ­دستمال كاغذي مي شوند و مهم نمي­باشد! اينكه جايِ لكه هايِ  آب رويِ شيرهايِ حمام و دستشويي مي ماند و كاري به كارشان ندارم! اينكه از صبحِ پنج­شنبه، پنجاه بار اسمِ غذايِ جمعه ناهار را از جنابت نمي­پرسم! ا...
21 دی 1392

طبقه­ي چهارم ِ بدونِ آسانسور خيلي هم خوب است ....

جنابِ  آقاي ِخوب، حوالي ساعتِ سه عصر، پسرك و خانه را از خانمِ پرستار تحويل مي­گيرند چيزي حدودِ دو ساعتِ بعدترش من؛  پسرك، جنابِ آقايِ خوب و خانه­ي نقليمان را ؛ از خداي مهربان هديه مي­گيرم ... از روزهايِ مَهد و مدرسه ، با كليد در باز كردن را دوست نداشتم ؛ خيلي مي چسبد كليد دسنت باشد ولي گوش­هايي منتظر شنيدنِ زنگي باشند كه تو صدايش را در آوري. هي در مي­آوري كه نشانه­ات باشد.. در آپارتمان چهار واحدي ما ، يك طبقه هميشه غايب است ، نيستند ، رفته اند دورهايِ دور و سالي يك­بار همسايه­ي ِ شب­هايِ تابستانِ تهران و ما مي­شوند، طبقه­ي دوّم! ماييم و تنها دو همسايه .... زنگ مي­زنم، پسرك ت...
18 دی 1392

فـ قـ ر بـ ا تـ و قـ د م نـ زدن اسـ ت

لطفاً بدونِ هيچ حركتِ جديدي به همين­گونه نشستنت ادامه بده.بگذار دست چپت تكيه­گاه كجي سرت بماند و نگاهت، كج كج برسد به اين همه اشتياق و هراسِ هم­زمانِ نگاهم. هيچ حركتي نكن و اجازه بده  زُل بزنم به تماميتِ خودم كه در وجود تو متبلور شد و با تو به اوجِ دلخواهم رسيد و يك جايي حوالي دلم ماندگار شد. درست همان جايي كه ساكت­ترين و صادق­ترين نقطه­يِ وجودم است. از ديدن خودم در آيينه­ي ِ صافِ چشمانت هميشه مي­ترسم .... اين همه ستيزِ پنهانِ نگاهت از كجا مي­آيد؟ من كه خودم بارها دادِ انصافم را بي­داد كردم و كوبيدم بر فرقِ آسماني كه هر روز پايين و پايين­تر مي­آيد؟ من كه مدام به تو و خودم گفتم كوتا...
15 دی 1392

همين "میمِ" نازینن

پســـــــــــــــرم؛ امیرم؛ هَستیم؛ حالا که  به لطفِ دایمش می شود، این "میمِ" نازینن و دوست داشتنی را کنارِ اسمت بنشانم و همه یِ تعلقم را به تو و به روزگارت ، در همان یک حرفِ نابش خلاصه کنم ، حسّ ِ قریبی در وجودم می دود و مرا می رساند به مرزی که رهایی از سرزمینش ممکن نیست... امان از این "میم" ی که همزمان محصورم می کند، محدودم می کند به اوجم می برد و بر می گرداند شاکیم می کند شاکرم می سازد می شود تنها بهانه یِ زندگی دلیلی برای ادامه ی بندگی کَج خلقم می کند به سرِ ذوقم می آورد و مادرم می کند پسرک ..... آمده ام که قولی بگیرم و بروم بروم برایِ مدارا با همان حس هایِ هر روزه و جدیدی که  ...
14 دی 1392

كوله­ي ِ طوسي- نارنجي راه راه

همين فردا .... نـــــــــــــــــــــه همين فردايِ بعدِ فردا كه يك كَمكَي حالِ دلم به راه مي­آيد و دستانم مي­توانند و دلم مي­خواهد . . . يادم باشد كه بروم سراغِ آن كمدِ بالايِ ديوار؛ كوله­ي ِ طوسي- نارنجي راه راهم را بردارم و يكي يكي انبوهِ اتفاق­هايِ تا نخورده­يِ همه­يِ روزهايِ قبل را ورق بزنم يادم باشد قبلش پسرك را بخوابانم .... خوب تماشايش كنم ، نفس هايش را يكي يكي بشمارم تا به عددِ صد برسد ... سرِ انگشتانم را رها كنم جايِ چالِ خنده اش و تصوِّر كنم با صدا خنديدنش را يادم باشد، عددم به صد كه رسيد، پايِ لاله­يِ گوش چپش  يك بوسِ كوچكِ مادرانه بكارم و صندلي را بگذارم براي پايين آوردنِ ك...
8 دی 1392