امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه سن داره

اِليــــــــــــما

بهانه ی کوچک

بعضی وقت ها دل دنبال نشانه و  بهانه می گردد برای یک آغازِ خوب یک شروعِ دلنشین   خیلی می چسبد ... شنبه اول وقت  ... وقتی هنوز  چهل دقیقه ای مانده تا  زنگِ اداره  برای کارمندان " به موقع " بخورد آهسته آهسته قدم بر می داری به امید آنکه آسانسور  دستِ کم سالم باشد برای رساندنت به طبقه ی پنچم ... از دورتر  آسانسور را منتظر می بینی ... منتظر رسیدنت ... بردنت به کنج اتاق طبقه ی پنجم الکی سرخوش می شوی  به فال نیک می گیری دستت که برای یافتن کلیدِ اتاق شیرجه می رود در کیف ... اولین کلید همان می شود که باید یک پیام خوب صبحگاهی هم از یک دوست می رسد ... روز خود به خود خوب می شود...
31 فروردين 1392

با افتخار!!!!!!!!!!!!بسیار خوشبختم

بعضی چیزها را باید نوشت، مکتوب مُهر و مومشان کرد و گذاشت جایی در دسترس برای روزهایِ مبادا، برای وقت هایی که دلْ بی دلیل و با دلیل بهانه می گیرد، مدارا نمی کند و بی انصاف می شود.. به امید آنکه همان روزها، مومن بماند و بیراهه نرود و بی ربط نگوید علتی قوی برای نرنجیدن و نرنجاندن ... مثل رنگ و بوی این روزها که طعم خوشبختیش زده بالا، یواش یواش آمده و زیر دندان هایم جا خوش کرده ، هر جرعه آبی که می نوشم مزه اش در دهانم می چرخد و بعد به همه  جای بدنم می دود مثل این روزها ... که خوشبختم آن هم با افتخار ... بی کتمان خوشبختی یعنی بهار آمده باشد و مهربانیش را بی منت رها کرده باشد روی تنِ کسل و دودی شهر... همه جا ر...
27 فروردين 1392

کمپین پا درازها ...

یکی از نصیحت های گرانقدر مادر بزرگم " که الهی عمرشان دراز و تنشان سلامت بماند" این بود که :   نازخر داری ناز کن ، نداری پایت را دراز کن نیم ساعتی می شود پاهایمان را دراز کرده ایم و زل زده ایم به رنگ لیمویی دیوار مقابل و هی فشار می آوریم به مغز ناقصمان بلکه بفهمیم ماجرا از کجا شروع شد ... از ابتدا ناز کردن بلد نبودیم یا ناز خر منصف در اطرافمان وجود نداشت صدای فندق خان که می آید می رویم به سویشان به نیت خریدن ناز نازنینشان ؛تا لااقل این جگرگوشه کنج غروب یکشنبه ای دردناک به جمع پادراز ها نپیوندد   دیرتر همون موقع نوشت : کمپین پا درازها از تمام عزیزان واجد شرایط پس از استعلام و استشهاد محلی دال بر عدم وجود ناز خر!!!!!!...
25 فروردين 1392

بانو جان ... نفس کشیدن در هوای رفتنتان درد دارد

بانویِ لحظه های همیشه ی مولا   نامتان که بر زبان می رود، خورشیدِ غربتِ مدینه از مشرقِ غصه ها طلوع می کند،هوایِ دل هایمان حزن آلود می وزد و شیعه می ماند و زخم به بار نشسته ای که التیام نمی خواهد، که التیام نمی شناسد... سلامتان که می گوییم، راهِ نفسمان می گیرد و دلمان شاکی و غمزده هروله می کند بین صفای دلِ شما و مروه ی مولای مشترکمان بانوی آب و آیینه و  آفتاب دلم مدینه می خواهد ... غربت اُخت گرفته در گرگ و میشُ طلوعِ صبح گاهش را ... بین الحرمین شما و رسول مهریانی ها بی مُهر و  ادعیه و کتاب دو زانو بنشینم و  نگاهم را بدوزم به صبحی که از خاک بقیع طلوع می ک...
24 فروردين 1392

به اندازه ی یک لبخند

دو سالی می شود که سیزده فروردین را دوازدهم به دَر می کنیم  و  همان روز می زنیم به دلِ طبیعت و کباب و وسطی و مابقی مراسمی که باید.. و سیزدهم به گردش خلاصه ای بسنده می کنم ..همان اطرافِ خانه امسال سیزدهم صبح، عهدِ زمین مانده را برداشتیم به نیت وفا ... به امید اینکه تعطیلات که تمام  شود کارهایمان را به صفر نزدیک کرده باشیم مقصد اولین مرکز گل و گیاه بود ... اینقدر سبز و متنوع و دوست داشتنی بود که یادمان رفت فروردین است و  مراعات هزینه را نکردیم و هی گلدان سوا کردیم و کیف کردیم     جدا کردیم و لذت بردیم بانویی پا ب سن همراه خرید من شد..توت فرنگی برداشت ، برداشتم   &n...
20 فروردين 1392

این روزهای فندق خان

پسرک خانه ی ما این روزها به دنبال دو انگشت اشاره ی مامان و بابا و خاله و عمه می گردند و هر کدام را با هر پنج انگشت هر یک از دو دست می گیرند و در چشم بر هم زدنی با کمک همان دو انگشت بر می خیزند همزمان با صدای بشینن برپا... دست دسی را حرفه ای می زنند و با همان هم جلب توجه می کنند هم احتیاجاتشان را اعلام و رفع می نمایند فندق خانه ی ما خود جوش با زبانشان تقاله می زنند پشتِ سرِ هم و با صدای بلند ... نام دیگرتقاله را بلد نیستیم ....  عاشقِ نخ و بند و از این دست اشیاء می باشند .... می گیرند و می کشند و بالا و پایینش می کنند  دندان هایشان دخل من و مادرانگیم را توامان در آورده اند ، جای جای دست و انگشتانم دو سوراخ ریز قرمز و ان...
19 فروردين 1392

می رویم به استقبال فصل بهار در روزهای اداره ای

یک روز جمعه برای کار عملی ِ آموزش ضمن خدمت مادر ِ همسری وبلاگ می سازی و همزمان همسری، پسرک را سرِحوصله به خواب می رساند، آرام پز قرمه سبزی پخته و تو در نبودِ پسرک در سکون فراموش شده ای به بهانه ی آخرین روز تعطیلات آنقدر قرمه سبزی با سالاد شیرازی می خوری که راه برای نفس نماند...  آبت را که می نوشی ...آخیش که میگویی ...شکر خدا گفته و نگفته ، صدای فرشته ات را می شنوی...  به بهانه اش تخت می شوی روی تخت و با آرامش هم بویش می کنی هم غذایش می دهی و هی بلند بلند شکر می گویی شکر می گویی و شکر می گویی  با کلی شعف و امید می روی به استقبال فصل بهار در روزهای اداره ای .... همین فردا ... ...
17 فروردين 1392

دلْ از آن عید ها می خواهد...

دل است دیگر ... گاهی وقت ها عزمش را جزم می کند،تمام همتش را خرج می کند،زیرِ بارِ هیچ توصیه و توجیه و اگر و مگر و اما و  این حرف ها هم نمی رود ... و خلاصه اینکه وقتی پای خاطره هایش به میان بیاید زور نمی شنود ..شوخی که ندارد، تلافی همه ی آن وقت هایی که زور گفتند و سکوت کرد و صبوری نمود و فقط و فقط شنید و شنید اما حالا نه !!!!!!!!!!!!! دلش می خواهد ... عجیب هم می خواهد ..با تمامِ وجود می خواهد از آن عیدها ... از همان ها، که فقط خاطره اش از پشتِ سال های گذشته ی کودکی،شفافِ شفاف پیداست ... عیدهای سال هایِ دور آن روزها ،پشت پرچینِ غبار گرفته ی  صندوق سر به مُهر مادر بزرگ ...آن سوی ردایِ شتری ر...
7 فروردين 1392
1