امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

اِليــــــــــــما

دلشوره های حوالی 6 ماهگی امیر

وای اگر امکانی بود برای آنکه کاسه ی سرم را برمی داشتند و می دیدند در سرم چه می گذرد به گمانم شاخ از سر بیننده می جهید و انگشت به دهن می ماند تا روزهای دورتر مرحله ی قبل مادرانگی را که به سلامتی پاس کنی می رسی به مرحله ی بعد مادرانگی فکر می کردی سخت ترین زمان مرحله ی جاری است اما ... فکر می کردی دیگر... حقیقت با فکر تو آنقدر فاصله دارد که در تصورت هم نمی گنجد آن که با موفقیت تمام شد ایمان می آوری تا این جا تنها یک بازی دو نفره با امیر را انجام می داده ای گاهی روزها و بیشتر هم شب ها همان شب های بیخوابی و من بعد است باید مرد میدان شوی این روزها خیلی زود می گذرد هر چه می کوشم فاصله ی ایمنی خود را از ۶ ماهگی امیر بیشتر حفظ کنم زمان تن...
18 آذر 1391

مادر که می شوی...

مادر که می شوی صبوری می شود درس و مشقت درس روزها و مشق شب هایت این روزها درس و مشقم خیلی بیشتر از همیشه است ، انگار که دیروزها کم خواندم و کم نوشتم که این روزها در حال جریمه ام این همه زیاد صبوری مشق می کنم ، سخت است ، نوشتن از روی دست خط استادم که تمام صبوری است مشکل است ، به سبک آدم های صبور هم زندگی کردن وقتی خود خود خود واقعیت این همه صبور نیست باز هم سخت است کل ماجرا از آن جا نشات می گیرد که وسواست به تمیزی خانه با آمدن فندق کم نشده ، کارهای او اضافه شد + مهمان + مهمان + مهمان یاد نگرفته باشی که آسان بگیری انگار همه چیز سخت تر هم می شود ، امیر هم که مواظب است چیزی و کسی به من و او اضافه شود، جشن آلودگی هوا مزید می شود بر این س...
15 آذر 1391

همه ی پسرها امیر مادرانشانند ...

نه از اولش نه از آخرش نفهمیدم چطور می شود وقتی زنی دومین فصل زندگی را پشت سر می-گذارد وبه سومین فصل زندگی می رسد، تاج مادری بر سر می نهد و رخصت می دهد بخشی از قلبش( من می نویسم بخشی شما یقین داشته باشید همه ی قلبش) برای همیشه بیرون از سینه و دیرترها بسیار دورتر از دایره ی دیدش راه برود و زندگی کند، اینقدر شبیه مادران دیگر می شود... این همه مادر با این همه تفاوت در رنگ و شکل و اعتقاد واعتماد و بینش و دانش و نگرش و نوع نگاه و طرز فکر و ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن همه شباهت؟؟؟ بعید می نماید و عجیب چقدر مادرانگی ها شبیه هم است دلشوره هایی از یک جنس نگرانی هایی از یک دست حس های کپی برابر اصل ...
13 آذر 1391

مادرانگی یعنی...

مادرنگی یعنی حمام امیرت دیر شده باشد ، از وقتش گذشته باشد دقیقا بعد از واکسیناسیون چهارماهگی و تو فرصت نکرده باشی حمامش کنی، از نخوابیدن دیشب که بیدار می شوی دلت را می کوبی به دریا آنقدر که صدایش متحیرت می کند، امیرت را می گذاری روی کولت و دو تایی می روید حمام وقتی کسی در خانه نیست هیچ کس، اولین احمام دو نفره که تمام می شود حس بردن جایزه نوبل به تو دست می دهد به همان اندازه برنده ای، وبا وجدانی اسوده که امیرت بعد از 2 روز بی حمامی (حمامی که عاشق آن است) تمیز تمیز است مادرانگی یعنی دیروز افسوس بخوری چگونه می شود که سایر مادرها ساعت و روز دقیقه دندان درآوردن و حرف زدن و راه رفتن و ... بچه هایشان را از بر دارند اما تو دیر...
12 آذر 1391

حال دلم حال چشم هایم مرغوب نیست ....

امیرم این ها را برای شما نمی نویسم پس لطفا شما نخوانید ، این ها را می نویسم برای خودم برای درد دل این روزهایم برای آنچه در نوک انگشتانم مدتی است گز گز می کند و عجله دارد برای جاری شدن بر روی دکمه های صفحه کلیدم خلاصه اش این می شود : من خوب نیستم این روزها نه اینکه چیزی بد باشد یا کسی بد باشد یا اوضاع بد باشد یا مریض باشم نه نه نه فقط خوب نیستم این روزها ، دقیق دقیقش این می شود که حال دلم حال چشمم این روزرها رو به خرابی گذاشته ، شما خوبی پسرم ، واکسن 4 ماهگیت را به سلامت گذراندی ، وزن وقد نازنینت همان است که باید باشد شاید اندکی هم بیشتر  شیر خورده ای ، از خواب ناز نیم روزت برخاسته ای ، جایت خشک است و شکمت سیر، بی بی...
11 آذر 1391

واکسن چهار ماهگی امیررضا

نوبت واکسن چهار ماهگی الی مامانی با یک تجربه ی قبلی که آسان تر از پیش فرض های مادرانه اش بوده است امیر رضایی که دلبری را به خوبی آموخته و شمردن حرکت دست و پاهایش هنگام بازی سخت می نماید اطرافیان نزدیکی که بیشتر نگران دلشوره های غیر قابل کنترل الی مامانند تا لحظات پیش روی امیر فندق پنجشنبه ای که از راه میرسد امیری با هفت کیلو وزن و ٦٤ ساتی متر قد،با درصد خزندگی بالا، بالا که می گویم به آن علت است که خطرناک هم شده ، کلا جابجا می شود هم مکانی هم جهتی بیشتر از ٣٠ سانت و بیشتر از ١٨٠ درجه ،‌دوران دوندگی من علاوه بر سایر وظایفم در راه است، خانه ای ارام، امیری واکسن زده که نمی دانم چرا استامینفون خوابش نکرده است و اصرار دارد به لبخ...
11 آذر 1391

امیر رضای الی مامان شناس

موهایم می ریزد، خیلی، نــــــــــــــــــــــــــــــه تقریبا همه ی موهایم ریخته است، به خاطر شیر امیر کوتاهشان کرده ام    کوتاه    کوتاه    کوتاه    نه خیلی کوتاه تر آنقدر که اگر بی حواس از کنار آینه رد شوم و نگاهم به کسی که در آن راه می رود بیفتد ، اول نمی شناسمش، غریبی می کند ، بعد خودم خودم را به خاطر می آورم اما امیر اینگونه نیست ، هیچ تغییری در شناخت من برایش اتفاق نیفتاده ، حتی وقتی صدایم را نمی شنود یا فاصله اش از من آنقدر دور هست که عطر تنم راهنماییش نکند من الی مامانم پس آفرین به امیر ، آفرین به امیر الی مامان شناس حتی بی مو ...
8 آذر 1391

مادر که می شوی...

مادر که میشوی انگار که اندکی فقط اندکی حسود هم می شوی ، آن هم فقط نسبت به معجزه ات... این روزها کافی است که حتی بعد از چند روز متوالی با تو بودن...کسی (البته هر کسی هم نه همین نزدیکترین های بابا و مامان و خواهر و برادرها و دوستان و...)میل به بر کشیدنت را داشته باشته باشد!!! انگار سالهای دور بودن از تو بوده برایم ... رم می کنم شاکی می شوم بال و پر میزنم و تنها برای اینکه ندید بدید ترین مادر دنیا نشوم  همه را در خودم فرو می دهم و دم نمی زنم امیرم چقدر خود خواه و زور گو می شوم در این لحظه ها، مادرانگی است دیگر آری بگذار به آن حساب مادر که می شوی انگار همه آدم ها، همه ی وجوهت را فراموش می کنند از یادشان می روی روزی  روزگاری تو ...
8 آذر 1391

امیر رضای چهار ماهه الی مامان

امیرم گاهی روزهای تقویم قوام می آیند طولانی می شوند و هر روزش می شود هزار روز ، مثل آن روزهای انتظار مادر  در ماه آخر... آن دقایقی که لحظه دیدار نزدیک می شد ، تمام نمی شدند ، نمی گذشتند و تا می توانستند طول می کشیدند گاهی هم روزها در شتابند ، عجله دارند برای رفتن برای گذاشتن، انگار با تو بازی می کنند یک بازی نا خوشایند ، می شتابند تا از تو بگیرند طعم واقعی لذت را دوست داشتن را و این روزهای من از همان جنس است ، شتاب بی امان دقیقه ها ، دویدن سرسام آور لحظه ها، روزهای کوتاه کوتاه پاییزی نمی دانم در باور تو چگونه است؟؟؟اما هر چه بیشتر فکر می کنم کمتر باور می کنم که چهار ماه از آمدنت از پروازت به آغوش مادر گذشته است و اینک ...
7 آذر 1391

امیر رضا و محرم

آقایم سرورم این امیر من است، من می نویسم امیر من است لطفا شما بخوانید او همه کس زنی است که تا قبل میلاد شیر مردش در دنیا هیچ لذتی از زندگی در زمین را تجربه نکرده است این رضای من است ، من می نویسم رضای من است لطفا شما بخوانید او تمام سرمایه زنی است که خدا با بخشیدن این رضا به دقایقش، رضایتش را از ابتدای خلقت تا دورتر های برای همیشه جلب نموده است و اکنون هم اورا هم خودم را به دستان توانگر مهربان خدایم می سپارم شما هم برای خوب ماندن امیرم، انسان شدن رضایم دستانتان را به بیکرانه ی مهربانی خدایم نزدیک کنید من هم مادرانه آمینی بدرقه ی راه دعایتان می کنم ....   ...
7 آذر 1391