امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

اِليــــــــــــما

نمی نویسم ...

نمی نویسم تا در یادم نماند نمی نویسم تا زود فراموش کنم  هر چه تلخی و دشواری بی ارتباط با امیرم را نمی نویسم تا این روزهای من فقط و فقط مملو از امیر باشد و نه هیچ چیز دیگر نمی نویسم تا امیر همه دقایقم را مملو و لبریز از عطرش کند همان ودیعه بهشتیش را در چشمانش چشم می دوزم و همه چیز را در همان محدوده می بینم چه وسعتی دارد این همه عظمت روزهایم طلایی است و پر از سختی   ، سختیش را به جان می خرم که با التماس کسبش نموده ام امیر همه کسم شده است این روزها خوش به حال من خوش به حال این روزهایم ....  
19 شهريور 1391

قصه ختنه پسرم

 برایت نگفته بودم که زندگی درد دارد دلبنم  گاهی جسمی  و بعضی مواقع روحی و امروز درست یک روز بعد از یک ماهگیت درد را تجربه کردی، بگذار بگویم تجربه کردیم بعد از روزهای بد و دردناکی که به واسطه  بیماری پدر متحمل شدیم  که الهی هیچگاه توسط هیچکس تجربه نشود، امروز فهمیدم درد سه حرف ندارد درد ، درد دارد بسیار جانکاه  آنقدر زیاد که ایمان داری در توان قلبت نیست و همین لحظه هاست که از کار بیفتد و ناکارت کند ، امروزه میهمان بیمارستان مصطفی خمینی بودیم جایی برای مسلمان کردنت کاش می فهمیدم که چه کاری است آخر، به واقع اگر خدا آنطور می پسندید که همان گونه خلقت می کرد واییییییییییییییی که چه روز سختی بود آنـــــــــــــ...
8 شهريور 1391

به بهانه یک ماهگیت

همین دیروز بود که به  این دنیا آمدی که مرا پر کردی از حس زیبای مادرانگی همین دیروز بود که برای اولین بار با هم به حمام رفتیم که شیر در گلویت شکست و من ماندم که چه کنم همین دیروز بود که برای تعویض پوشکت اضطراب داشتم همین دیروز بود که برای پیدا کردن دکتر مناسبت به همه جا سر زدم همین دیروز بود نگاه داشتن همزمان  سر و گردن و تنت را قادر نبودم همین دیروز بود که برای اولین بار قدم در خانه ی خود گذاشتی همین دیروز بود که شکم صاف بی تو  خود را دیدم و دنبالت گشتم همین دیروز بود که نگران زردی اندک صورتت چشمانم را به اشک نشاند همین دیروز بود که قادر نبودم به راحتی لباست را عوض کنم اگر همه ی این روزها به  زو...
5 شهريور 1391
1