امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

اِليــــــــــــما

اللهمَّ لكَ الحَمد حمدَ الشاكرينَ لَكَ علي مصابهم

اول نوشت : قصد نگران کردن کسی را ندارم، جایی به جز دنیای مجازی هم برای گفتن  ندارم؛ مساله ی خیلی بزرگی هم نیست ...کمی مراقبت می خواهد و مدارا و حواس جمعی... اما چون از من به دردانه رسیده هم عذاب وجدان دارم هم یک دل مادرانه ی پر آشوب ..خوبم و امیرم هم به لطف خدا و در پناهش خوب خواهد ماند ... می دانم ایمان دارم     دیروز حوالی ۴و ۵ دقیقه وقتی سرانجام کار  دندانپزشک با دندان هایم به انجام رسید و تمام شد جواب آزمایشهای فندقم  را در پیاده رو شنیدم...   همسری برایم خواند..مثل همیشه آرام ، مطمئن و انگار نه انگار...   و من بی اراده ام ناقل دو ارث بد به او  ش...
22 اسفند 1391

وقتی بابا ماه می شود

سرت که شلوغ بود ...   شلوغ تر هم می شود... محضِ خاطرِ روزهای آخر  اسفند ماه...  آن هم روزهای از نیمه به بعدش خانه تکانی و دل تکانی و سرانجام دادن به کلی کار که انگار باید و فقط در روزهای آخر سال به انجام برسند... که می رسند خیلی عجیب و باور نکردنی به خاطر همه ی این ها،حواست پرت می شود جایی دور که فرصت پیدا کردنش را پیدا نمی کنی و با اراده اجازه می دهی چند روزی همان جاها پرت بماند، تا سرِ فرصت بروی دستِ حواست را بگیری، نازش را بکشی و از آن جایِ پرت بیاوری کنارِ دلت بنشانی و  پناهش دهی... در همین روزهای حواس پرتی و دل مشغولی، دفتری باز می کنی چند برگ!!! و تمامش را پر می کنی از تجلیلُ خودت، گذشت هایت،&nbs...
20 اسفند 1391

شلوارهای مرد خانه ی ما

مردِ کوچکِ خانه ی ما صبح ها پا به پای سحر خیزی من و پدرش کمی زودتر از پنج و سی دقیقه ی صبحگاه چشمان مهربانش را باز می کند و زیباترین لبخند صبحگاهی را هدیه بیداری شبانه ام می نماید  مردِ خانه ی ما اجتماعی و زود جوش، در میهمانی و پشت چراغ قرمز در جواب هر لبخندی تمام لبخندش را  مهربانانه نثار می کند تا دیر وقت بیدار می ماند تا ال کلاسیکو را با نگاه دوست داشتنی  میهمانانش همراهی کند و بعد وقتی بارسلونای محبوبش طی پنج روز دوبار بازی را واگذار می کند به لبخندی بسنده می کند و به روی خودش نمی آورد درست راس ساعت هفت ماه و سه روزگی طعم تیز اولین مرواردید سفیدش را به مادر می چشاند و مستش می ک...
13 اسفند 1391

تن آدم شریف است به جانِ آدمیت

روزهایی که پسرک تبِ تندِ بهاری نوزادان را در اسفند ماه تجربه کرد و تمام بدنش پُر شد از کلی دانه های  قرمز، بسیار غصه دارش بودم   هم برای دردی که از بیقراری هایش  می دانستم که می کشد   و هم  برای دانه های پخش شده ی روی بدنش ... که مکدرم کرده بود که دوستشان نداشتم ... وکلی تعجب از خودم و البته شرمندگی....  که انگار تازه کشف می کردم وجودِ  رابطه ای تلخ، بینِ ظاهرِ امیر و مادرانگی خودم را .... متاسف شدم که آن رابطه بود ....و ظاهرِ امیرم تاثیر داشت بر نگاهم به معجزه ی خدا تلفیقِ نگرانی عذاب وجدان دلشوره غصه و ...   و دوباره از نو  مرور کردم ....
7 اسفند 1391

حاجی فیروز اومده ...

حاجی فیروز اومده ...  نه اینکه خودش با پاهایِ خودش آمده باشد، نه راستش ب بهانه حراجِ آخر فصل رفتیم باغِ سپهسالار که انگار امسال یا دیر رفتیم یا ملخ بذرهمه ی چکمه هایش را خورده بود ... در عوضش درست همان جایی که بوی سیر داغ و پیاز داغ عمو آش فروش همیشه بلند است و آدم را وسوسه می کند، یک عموی مهربان دیگر بساط عیدش را بر پا کرده بود... به اولین حاجی فیروزی که دیدم گفتم خیرِ سرم من امثال پسر دارم ... میهمانی تازه که خیلی از چند و چون زندگی در این حوالی نمی داند هر چند سال قبل همین روزها سربسته و خلاصه برایش گفته ام اما دردانه ی مادر آن روزها فقط می شنید تصویر که نداشت... گفتم قرار است در کنار همه ی آموزه های دیگر سنت را هم برایش به ت...
5 اسفند 1391

نرگس های زمستانی من

  دقیقاً مفهوم تب را فهمیدم وقتی مادرانگی یک رویِ دیگرش را برایم به تصویر کشید چقدر تنوع دارد این مادرانگی ، چقدر بالا و پایینم می کند اصلا چپ راستم کرده اساسی.... با تمام وجودم طعم داغ تب را چشیدم و از حرارتش سوختم ...  اندازه اش را، درجه اش را، نوعِ حرارتش را، خوبِ خوب یاد گرفتم دیگر خوب می دانم این دو حرف ت ب وقتی در کنار امیر فندق قرار می گیرند چقدر داغ می شوند چقدر داغ می شوم  چقدر بوی بی خوابی و بیدار باش می دهند چقدر نگران کننده می شوند بعد از یک روز اداره نرفتن و کنار تنِ تبدارش ماندن، از ملاقات دکترش که نا امید شدم ، رفتیم سراغ دکتر مبادایش، و باز هم ساعت های ط...
5 اسفند 1391

برای آنکه خواندن می داند و ....نمی خواند

جایزه ی آن همه صدا و نورِ صبحگاه آسمانِ امروز،می شود این تصویرِ نزدیک به کوهِ تهران که آبیِ زلالش چشم ها را نوازش نموده و اکسیژن هوایش، ریه های دودیمان را به اوج رسانده و انگار پایتخت نشین ها را خوش خلق تر هم کرده است ...  و صد البته ترافیکی از این همه ماشین، که خیلی هم سنگین می رود و گاهی هم اصلاً نمی رود پسرک در صندلی خودش و من هم به بهانه ی دلتنگیِ یک روز ندیدنش، کنارِ مهربانی او روی صندلی هایِ عقبِ ماشین سنگر گرفته ام ...و گاهی با نگاهی از آیینه هوایت را دارم پشت چراغ قرمز فرشته ای با چشمان سیاه و زیبا و صورتی کثیف نرگس تعارفمان می کند... نگاهت از آیینه : بخرم؟  خودم را با پسرم الکی سرگرم می کنم و گنگ و مبهم و تلخ و خ...
5 اسفند 1391

پیام های امیرم به روایت خاله الهه

سلام مامان جون تازه از خواب پا شدم پی پی کرده ام و مشغول تماشای سی دی هستم نیم ساعت دیگر صبحانه خواهم خورد بوس تپل ۰۷/۱۱/۱۳۹۱   سلام من حالم خوبه موبایل خاله قاطی داره پیام قبلیم را نفرستاد بوس امیر آقا۰۸/۱۱/۱۳۹۱ امروز بسیار با شخصیت و گل هستم امیر آقا۰۸/۱۱/۱۳۹۱ خاله جان امروز به من یاد داده خودم بخوابم و جایزه من هم یک ساعت جیش آزاد است یعنی پوشک بی پوشک ۰۸/۱۱/۱۳۹۱ سلام مامان جون من حالم خوبه فرنیم را خورده ام خوابم را کرده ام و حالا با خاله داریم بازی می کنیم بوس ۰۹/۱۱/۱۳۹۱ سلام من حالم خوبه و حالا لالا کرده ام بوس آفتابی ۰۹/۱۱/۱۳۹۱ سلام شخصیت و تربیت را باید از من یاد گرفت بوس لیمویی امیرخان ۰۹/۱۱/۱۳۹۱ سلام آقا کوچول...
1 اسفند 1391
1