ليوانِ خالي
اوّل نوشت : به بهانهيِزنگِ انشاء آخرين تشعشات نارنجي آفتاب نيمهي آبان با دستهاي قلاب كرده آويزان كوه بودند تا بلكه در آن سوي خاكستريش دفن نشوند، آويزان بودند براي غروب نكردن، براي َكمَكي بيشتر ماندن و از همان بالا آدمها را در واپسين دقايق روز ديد زدن كارهاي خانه كه به زحمت تمام شد، بهارنارنجها با چاي بهاره به دمْ رسيده بودند و عطرشان از پشت فكرهاي درهم زن، شاد و سرمست و غزلخوان خودشان را رساندهبودند به حسّ قوي بوياييش، همزمان هم ريهاش را از عطرِ شكوفههاي نارنج پُر كرد هم ليوان مورد علاقه اش را از چاي تازهدَم؛ مَويز به دست بساط ا...