مــــــاهِ نجيبِ من
همان يكي كه هميشه بايد باشد تا ريز ريز و به نوبت تذكرات زندگيم را سياهه كند و به گوشم برساند و بعد اهرم به دست بالاي سرم بماند و مجبورم كند تا براي انجامشان يك كمي خودم را به زحمت بيندازم، بالاخره آمد و نشست پشتِ لالهيِ گوشم و وادارم كرد تا دل بدهم به اين روزهايِ قشنگِ مرداد كه ميگذرند، اين روزهايي كه ذاتاً خاطرهاند و هيچ اسم ِ ديگري برايشان ندارم برايِ منِ اسب حالا كه رسيدهام به ماه شيرنشانم كلي نشانه از زمين و آسمان ميبارد، كلي نشانه كه با هر كدامشان به تنهايي هم قادرم نوسازي را از نو آغاز كنم، انگار زمين دلتنگيهايم را ريسه كرده و فر...