مـــــهرتان زیبا
حقّش بود یک شب مانده به مِـــــهر را هم جشن می گرفتیم، با همان منطقِ یک دقیقه درازتر شدنِ شبِ یلدا، به حکمِ یک ساعت طولانی تر شدنِ شب، البته به جبرِ زمانه و نه عادتِ مرسومِ جهان، به جایِ بیشتر خوابیدن الکی الکی یک الکِ بزرگ برداشتم و روز و شب های ِ تمامِ این سی و خورده ای سال را از دانه هایش گذراندم، دانه درشت ها را سوا کردم و و ویژگی خاص شدنشان را بر چسب زدم رویِ بیرونی ترین لایه شان، در خیلی شاخص ها مشابه بودند، یک جورایی مطمینم کردند به یاری همین شاخص های ریز ریز و گاهاً موجود هم می شود لحظه های ماندگار و دانه درشت ساخت، از آن خاطره هایی که به زحمت از خاطرم برود. بچّه یِ نیمه ی تابستان هم که باشم، بعداز این همه عطش و هراسِ اما...