امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

اِليــــــــــــما

مـــــهرتان زیبا

حقّش بود یک شب مانده به مِـــــهر را هم جشن می گرفتیم، با همان منطقِ یک دقیقه درازتر شدنِ شبِ یلدا،  به حکمِ یک ساعت طولانی تر شدنِ شب، البته به جبرِ زمانه و نه عادتِ مرسومِ جهان، به جایِ بیشتر خوابیدن الکی الکی یک الکِ بزرگ برداشتم و روز و شب های ِ تمامِ این سی و خورده ای سال را از دانه هایش گذراندم، دانه درشت ها را سوا کردم و و ویژگی خاص شدنشان را بر چسب زدم رویِ بیرونی ترین لایه شان، در خیلی شاخص ها مشابه بودند، یک جورایی مطمینم کردند به یاری همین شاخص های ریز ریز و گاهاً موجود هم می شود لحظه های ماندگار و دانه درشت ساخت، از آن خاطره هایی که به زحمت از خاطرم برود. بچّه یِ نیمه ی تابستان هم که باشم، بعداز این همه عطش و هراسِ اما...
31 شهريور 1393

با عرضِ پوزش از دیوارِ کوتاهِ زندگیم

گاهی به زورِ شب نخوابی هم که شده، باید یک جای خلوت و دنج از شلوغی هایِ حوصله برِ زندگی کشف کرد، درِ بزرگِ دنیا را برایِ دقایقی به رویِ خودِ وجود بست و روبه رویِ یک آینه یِ تمام قدِ صادق ایستاد و زُل زد به تهِ تهِ دل. باید یک کمی آن نقابِ همیشگی را کنار زد؛ لبخندِ از سرِ ملاحظه و اجبار را با بغضِ شب مانده قورت داد و به نی نی چشمانِ مضطربِ دخترکِ آیینه نشین چشم دوخت، باید روزانه ها را صادقانه مرور کرد و در خلوتِ سخت به دست آمده بر سرِ ناسپاسِ خود فریاد زد و فریاد زد و فریاد زد خوش به حالتان اگر کدورت را در جا رفع می کنید، اگر یکی مجبورتان کرده از سرمشقِ " به موقع نــــه گفتن" 100 بار به ازاء هر اشتباه بنویسید و به همان واسطه به...
16 شهريور 1393

به راحتی آب خوردن

وقوعش نه تنها غیرِ ممکن نیست، بلکه به راحتی آب خوردن هم هست، کاملاً ممکن است یک جایی  وسط های سی و چهل سالگی فقط فکر کنی : که خیلی هم دوست دارم در ساعاتِ اداره حاشیه نشین باشم و زنگ خورِ تلفنم کم و کم تر شود، کارتابلم خالی از نامه بماند و حراست مدام آمدنِ ارباب رجوع را با من هماهنگ نکند، فقط فکر کنی : که  خواسته ات ناهارِِ سر فرصت خوردن  است و کارِ بی عجله و استرس انجام دادن، ساعتِ چهار اداره را با خیالِ راحت ترک کردن و تا فردا به هیچ کاری فکر نکردن، توانایی از قبل مرخصی چندروزه گرفتن و سالی یک بار بی هماهنگی سرِ کار نیامدن! فقط فکر کنی : که محور گریز شده ای و دلت امنیتِ خارجِ از میدان اصلی را می خواهد و بس امـــــّا ...
8 شهريور 1393

عصرگاهی های پسرک

پسرک در اتاقش چهارسو به دست دخلِ یکی از اسباب بازی ها را می آورد، ما هم بیرون به اموراتِ ریخت و پاشِ ایشان مشغولیم صرفا جهت حضور و غیاب؛ آقایِ خوب : امیررضا امیررضا: باباب دلدل امیر کـــــار!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   عصرها آمده و نیامده دنبالم راه می افتد و هرجوری که هست به آشپزخانه هدایتم می کند تــــا دوتایی برسیم به گاز، فر را نشانم می دهد که الی مامان امیر کیک!!!! تقریبا هفته ای دو بار مراسم کیک پختنِ شریکی داریم! از نوعِ اجباریش چایِ عصرها را امیرآقا دم می کنند امیررضا: الی مامان امیر چای دم الی مامان: چشم پسرک را می گذارم رویِ کابینت و با هم و او بیشتر فرآیند را تکمیل می کند ظفرمندانه از آشپزخانه...
8 شهريور 1393

بویِ خوب ِ دلگرمی

حتماً که نیاید کلاسِ اوّلی باشی که شکوفه محسوب شوی، حتماً که نباید دانشجویِ ترمِ یک باشی که مِهر ماهت، پاییزِ از راه رسیده ات کلی با همیشه ها فرق داشته باشد حتماً که نباید اولین روزِ کاریت باشد و کارمند کوچولو  محسوب شوی که کلی آدم، منتظرِ گزارش روزِ نخستت باشند بعد از 14 سال کارمندِ رسمی بودن هم دلت مثلِ همان شکوفه یِ 7 ساله است و تمامِ شب قبلش تُپ تُپ می زند، اگر چند سالی منتظرِ این تغییر بوده باشی، اگر همزمان همه چیز در حالِ تغییر باشد سحرگاهِ اولین روز چشمم را از تصویرِ پسرک به خواب رفته پُر می کنم و بچه و خانه و پرستار را جمیعا به خدا می سپارم و عینِ چهار طبقه را به امید ساعت پنچ ! دو تا یکی می کنم، ازپشتِ شیشه یِ در&nb...
1 شهريور 1393

تمام شد

همين‌كه بگويي " ‌بعد از ده سال " يك عالم حرف است، يك عالم روز، يك عالم ماه، يك عالم سالي كه برايِ خودش بهار و تابستان و پاييز و زمستان‌هاي جورواجور داشته، از نقطه‌ي ِ پايان روايت كردن آدم را  يك جوري مي كند، همزمان با روح و روان و عمرِ رفته و خاطره‌هايِ تلخ و شيرين ِ آدم بازي مي‌كند و آدم را در يك خلسه‌يِ غريب رها مي‌كند، انگار يك‌دفعه زلزله‌اي بيش از ظرفيتِ ذهنت سازه‌هايِ نرم و سختِ‌ مغزت را بلرزاند و همه‌يِ محتويات ده ساله‌اش را از اولويتِ چيدمان تو بيرون آورد، همه‌يِ دسته بندي هايت را باز كند و خوب‌ها و بدها را باهم...
29 مرداد 1393

نرسيده به كـــــوه؛

                هروقت که زندگی قلمبه هایِ رویِ بازوهایش را بیشتر از قبل به رخم می کشد و ابروهایش را برایم  پَرت می کند آن دور دورها  و  با تمامِ توانش عرصه را از همه یِ جهات به سویم تنگ و تنگ تر می کند؛ آن وقتی هایی که بدجوری می مانم در منگنه یِ کردارش، درست یا غلط به این نتیجه می رسم که اگر دراينجا ئر ازدحامِ آهن و دود و عجله، غریب نبودم و می توانستم برایِ بعضی از کارهایِ کوچک و بزرگ رویِ کمکِ مامان یا ساعاتِ بازنشستگی بابا، بی منت ترین کمک هایِ عالم، حسابی حساب باز کنم، قادر بودم رویِ زندگی را لااقل يك جاهايي کم کنم ...
23 مرداد 1393

تلنگـــــــــــــر

بعضی وقت ها خيلي حرف نا گوش‌گير مي‌شوم، نسخه‌‌هايِ معمولي و هميگشي در زير و رو كردن ِ احوالاتم افاقه نمي‌كند، حرف‌ آدم‌هايِ موثر زندگيم بي‌اثر مي‌شوند،‌ علامت‌هايِ ريز و درشتِ در حال وقوع را نمي‌بينم يا مي‌بينم و با لج‌بازي از كنارشان مي‌گذرم؛ خرده فرمايشاتِ زندگي‌ برايِ‌ روزها و شب‌هايم زياد و زيادتر مي‌شوند و من شروع مي‌كنم به سخت شدن و سخت‌گرفتن به زمين و زمان و بيشتر از همه به خودم  توقعم از دنيا به نهايتش مي‌رسد و سرسختيم لجش را در مي‌آورد، شروع به مقابله به مثل كه مي‌كند...
21 مرداد 1393

امـــــروزي كه آمد

بینِ‌ همه‌ي اتفاق‌هاي نيفتاده، هميشه‌ هايِ هميشه  دلم رُخ نمودنِ  آن لحظه‌اي را مي‌خواست كه بعد از شب‌هايِ بي‌خوابي متوالي و روزهايِ فكر و دغدغه و دل‌مشغولي، بعد از همه‌يِ نشدن‌ها و نشدن‌ها و نشدن‌ها،‌ پس از همه‌يِ فرودهايِ بي فراز، با تمام‌ وجودم،‌ از عميق‌ترينِ نقطه‌يِ توكلِ كم عمقم، از گوشه‌يِ چشمِ ‌راستم  امتداد ِ‌ نگاهم را برسانم به بيكرانه‌‌يِ رحمت خدا كه در نظرم در آسمان‌ها جا دارد و بگويم : شُكــــــــر، شـــــــــكر براي نداده‌هايت؛ دير داده‌هايت و  د...
14 مرداد 1393